پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۹

غزل‌مثنوی روز واقعه شاعر بیداد خراسانی

گیرم‌ گلاب‌ ناب‌ شما اصل‌ قمصر اسٺ اما چه‌ سود حاصل‌ گلهای پرپر اسٺ شـرم از نگاه بلبل‌ بی‌دل نمی‌ڪنید کز هجر گل‌ نوای‌ فغانش‌ به حنجر اسٺ از آن‌ زمان‌ که آینه‌گردان شب‌ شدید آیینه‌ٔ دل‌ از دم ‌دوران مُڪدر اسٺ فردایتان چکیده‌ٔ امروز زندگی‌ سٺ امروزتان طلیعه‌ٔ فردای‌ محشر اسٺ وقتی‌‌ که تیغ‌ کینه سر عشق ‌را برید وقتی‌ حدیث‌ درد برایم مڪرر اسٺ وقتی‌ ز چنگ‌ شوم‌‌ زمان مرگ‌ می‌چکد وقتی ‌دل‌ سیاه‌ زمین‌ جای‌ گوهر اسٺ وقتی‌ بهار وصله‌ٔ ناجور فصل‌ هاسٺ وقتی تبر مدافع حـق صنوبر اسٺ وقتی به‌ دادگاه عـدالٺ طناب دار برصدر مینشیند و قاضی‌ و داورسٺ وقتی‌ طراوٺ چمن‌ از اشک ابرهاسٺ وقتی که‌ نقش‌ خون‌ به دل‌ ما مُصوّر اسٺ وقتی که‌ نوح‌ کشتی‌ خود را به خون‌ نشاند وقتی‌ که مار معجزه‌ٔ یک پیمبر اسٺ وقتی ڪه برخلاف تـمام فسـانه‌ ها امروز شعله‌ مسلخِ‌ سرخ سمندر اسٺ از من‌ مخواه شعر تَر ای بی‌خبر ز درد شعری‌ که‌ خون‌ از آن‌ نچکد ننگ‌ دفتر اسٺ ما با زبان‌ سـرخ و سـر سـبز آمدیم تیغ‌ زبان بُرنده‌تر از تیغ خنجر اسٺ این‌ تخته‌ پاره‌ها که‌ به‌ آن چنگ‌ می‌زنید ته‌ مانده‌های زورق بر خون ‌شن
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ  در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ   نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد  در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ   مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد  که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ   آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ مینو سٺ  آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب  یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ   در حـلقـه‌ی صـولـجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ  می ‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعا گوسٺ   خون دل عـاشــقان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ  مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ   بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ  ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان  این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ   بـنشــینم‌ و صبر پیش‌ گـیرم  دنـبـالـه‌ٔ ڪـار خویـش‌ گـیرم
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ مینـو سٺ آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ در حـلقـه‌ی صـولـجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ می ‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعا گوسٺ خون دل عـاشــقـان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
شــد مـوسـم سـبزه و تـماشـا برخیز و بـیا به سـوی صحرا ڪان فتنه ڪه روی خوب دارد هرجا ڪه نشسٺ خاسٺ غوغا صـاحـبنظری ڪه دیـد رویـش دیوانه‌ی عـشق گشٺ و شـیدا دانی نڪنـد قـبول هرگز دیوانه حدیث مـرد دانـا چشـم از پی دیـدن تو دارم من بی ‌تو خسَم ڪنار دریـا از جـور رقـیب تـو نــنالـم خار اسٺ نخسٺ بار خرما سعدی غـم دل نـهفته می‌دار  تـا می ‌نشـوی ز غـیر رســوا گفته سٺ مگر حسود با تو زنـهار مـرو ازیـن پـس آنجا من نیز اگر چه نـاشڪیبـم روزی دو برای مصلـحٺ را   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   بـربـود جـمالٺ ای مه نو از مـاه شـب چـهارده ضو چون می‌گذری بگو به طاوس گر جلوه‌ڪنـان روی چنیـن رو گر لاف زنی ڪه مـن صـبورم بعد از تو حڪایتسٺ و مشنو دسـتی ز غـمٺ نـهاده بر دل چشـمی ز پیَٺ فـتاده در گو یـا از در عـاشـقان درون آی یـا از دل طالـبان برون شـو زین جور و تحکمٺ غرض‌چیسٺ بــنیـاد وجــود مــا ڪـن و رو یا مُتلِفَ مُـهجَتی و نَفـسی  الله ِ یَقـیڪ مَحضر الـسـو با من چو جوی ندید معـشـوق نگرفٺ حدیث من به یڪ جو گفتم ڪُهنم
ای‌ بر تو قـبای حسـن چالاڪ صد پـیرهن از محبتٺ چاڪ پیشٺ به تواضع اسٺ گویی اُفــتـادن آفــتـاب بـر خـاڪ ما خـاڪ شویم و هم نگردد خاڪ درٺ از جَبین ما پاڪ مـهر از تـو تـوان بریـد؟ هـیهـاٺ ڪس‌ بر تو توان گزید؟ حاشاڪ اول دلِ بُـرده بــاز پـس دِه تا دسٺ بدارمٺ ز فِـتراڪ بعد از تو به هـیچ‌ ڪس ندارم امیـد و ز ڪـس نـیایـدم باڪ درد از جـهٺ تو عـین داروسٺ زهـر از قِـبَل تو محض ِ تریاڪ ســودای تو آتـشی جـهانـسـوز هـجران تو ورطه‌ای خطرناڪ روی تو چه جـای سِـحر بـابـل موی تو چه جـای مار ضحا‌ڪ سعدی بس ازین سخن که وصفش دامــن نـدهــد بـه دسـٺ ادراڪ گَرد اَر چه بسـی هـوا بگیرد هـرگز نرسـد به گَرد افـلاڪ پای طلب از روِش فـرو مانـد می‌بـینم و حیله نیسٺ اِلّاڪ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   ای چون لـب لعل تو شڪر نی بادام چو چشـمٺ ای پسـر نی جز سوی تو میل خاطرم نه جز در رخ تـو مـرا نـظر نی خوبـان جـهان هـمه بدیـدم مثل تو به چابڪی دگر نی پـیران جـهان نـشــان نـدادنـد چون تو دگری به هـیچ قـرنی ای آن ڪه بـه بــاغ دلــبـری بـر
هــر دل که ‌به‌عاشقی زبون نیسٺ دسـٺ خـوش روزگار دون نـیسٺ جـز دیـده‌ی شــوخ عــاشــقـان را بر چهره دوان سرشک خون‌نیسٺ ڪوتـه نـظری بـه خـلوتـم گفٺ سودا مڪن آخرٺ جنون نیسٺ گفـتم ز تو ڪی برآیـد ایـن دود ڪَٺ آتش غم در اندرون نیسٺ عــاقــل دانــد ڪه نــالـه‌ی زار از سوزش سینه‌ای برون نیسٺ تسـلیـم قـضا شود ڪز ایـن قـید ڪس‌را به‌خلاص رهنمون نیسٺ صبر اَر نڪنم چه چـاره سـازم؟ آرام دل از یڪی فـزون نیسٺ گـر بـڪشــد و گـر مـعـاف دارد در قبضه‌ٔ او چو من زبون نیسٺ دانـی بـه چـه مـانــد آب چشـمـم؟ سیماب، که ‌یک‌دمَش سکون‌نیسٺ در دهــر وفــا نــبـود هـرگـز یا بود و به‌بخٺ ما کنون نیسٺ جــان بَرخی ِ روی یــار ڪـردم گفتم مگرش وفاسٺ چون‌نیسٺ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   در پای تو هر که سر نینداخٺ از روی تـو پـرده بـر نـینداخٺ در تـو نرسـید و پی غـلط ڪرد آن مرغ ڪه بال و پر نینداخٺ ڪس بـا رخ تـو نـباخٺ اسـبی تا جـان چو پـیاده در نینداخٺ نــفـزود غــم تـو روشــنـایـی آن را که چو شمع سر نینداخٺ بـارٺ بڪشـم ڪه مـرد مـعنی در باخ
بــاری بـگـذر ڪـه در فـراقـٺ خون‌شد دل ‌ریش از اشتیاقٺ بگشـای دهـن ڪه پاسـخ تلخ گویی شڪرسـٺ در مـذاقـٺ در ڪشتهٔ خویشتن نگه ڪن روزی اگـر افــتـد اتـفــاقـٺ تو خنده‌زنان چو شمع و خلقی پـروانـه صـفـٺ در احـتراقـٺ ما خود ز ڪدام خیل باشیم تـا خیـمه زنـیم در وثـاقـٺ؟ ما اخترٺ صبابتی ولڪن عـینی نظرٺ و ما اطاقـٺ بس دیده ڪه شد در انتظارٺ دریــا و نـمی‌ رسـد به ســاقـٺ تو مسٺ شراب و خواب و ما را بـی خـوابـی ڪشـٺ در تـیاقـٺ نه قـدرٺ بـا تو بودنـم هسٺ نه طاقٺ آن ڪه در فـراقـٺ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم  آوَخ ڪه چو روزگـار بـرگشـٺ از من دل و صبر و یار برگشٺ بـرگشــتن مـا ضـرورتـی بـود وآن شـوخ به اختیار برگشٺ پـرورده بُــدم بـه روزگـارش خو ڪرد و چو روزگار برگشٺ غـم نـیز چه بـودی اَر برفـتی آن روز ڪه غمگسار برگشٺ رحمٺ ڪن اگر شڪسته‌ای را صـبر از دل بــیقــرار بـرگشـٺ عــذرش بِـنه اَر به زیـر سـنگی سر ڪوفته‌ای چو مار برگشٺ زیـن بحر عـمـیق، جـان به در برد آنڪس ڪه هم از ڪنار برگشٺ من ساڪن خاڪ پاڪ عشـقم نـتوانـم از ایـن دیـ
آن‌بـرگ گلسـٺ یـا بـناگـوش یا سبزه بهبه گرد چشمهٔ نوش دسـٺ چو مـنی قـیامه باشـد با قامٺ چون تویی در آغوش من مـاه ندیـده‌ ام ڪُله‌ دار من سـرو ندیده‌ام قـباپوش وز رفـتن و آمـدن چه گویم می‌آرد وَجد و می‌برد هـوش روزی دهـنی به خنده بگشـاد پسته، دهـن تو گفٺ خاموش خاطر پی زهـد و توبه می‌رفٺ عشق آمد و گفٺ زرق مفـروش مُـسـتـغـرَق یـادٺ آن چـنـانـم کم هستی خویش شد فراموش یـاران به نـصیحتـم چـه گوینـد بنشین و صبور باش و مخروش ای خام من این چنین بر آتش عـیبم مڪن اَر برآورَم جـوش تـا جهد بُود به جـان بڪوشـم وانگه به ضرورٺ از بُن گوش   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   طاقـٺ برسـید و هـم بگفـتم عشـقٺ که ز خلق می‌نهُـفتم طاقم ز فـراق و صبر و آرام زآن روز که با غـم تو جُفـتم آهنگ دراز شـب ز من پرس ڪز فِـرقَٺ تو دمی نخُفـتم بر هر مژه قطره‌ای چو الماس دارم که به گریه سنگ سُـفتم گر ڪشته شوم عجب مدارید مـن خود ز حـیاٺ در شگفـتم تقـدیر در این مـیانم انداخٺ چندان ڪه ڪناره می‌گرفتم دی بر سر ڪوی دوسٺ لَختی خـاڪ قـدمـش به دیـده رُفتم نه
آیــا ڪه به لـب رسید جـانم آوَخ ڪه ز دسٺ شـد عـنانم ڪس دید چو من ضعیف هرگز ڪز هـسـتی خویـش در گمانم پروانه ‌ام اوفـتان و خیزان یڪباره بســوز و وارهـانم گر لطف ڪنی بجای اینـم ور جـور ڪنی سـزای آنـم جز نقش تو نیسٺ در ضمیرم جز نـام تـو نـیســٺ بر زبـانـم گر تلخ ڪنی به دوریَم عـیش یـادٺ چو شڪر ڪنـد دهـانم اســرار تـو پـیش ڪس نگویم اوصاف تو پیش ڪس نخوانم بـا درد تـو یـاوری نـدارم وز دسٺ تو مَخلَصی ندانم عاقل بِجَـهَد ز پیش شمشیر مـن ڪشـتهٔ سـر بر آسـتانم چون در تو نمی‌توان رسیدن به زان نَـبُود ڪه تـا تـوانـم   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
ای زلـف تو هر خـمی ڪمنـدی چشمٺ به ڪرشمه چشم‌بندی   مَخرام بـدیـن صفـٺ مـبادا ڪز چشم بدٺ رسد گزندی ای آیـنه ایـمنی ڪه نـاگاه در تـو رسـد آه دردمنـدی؟ یـا چهره بـپوش یـا بسـوزان بر روی ِ چو آتشـٺ ســپنـدی دیوانهٔ عشـقٺ ای پری روی عاقـل نشـود به هـیچ پـندی تلخسٺ دهان عیشم از صبر ای تُنگ ِ شـڪر بـیار قــنـدی ای سـرو به قـامتش چه مانی زیـبا سـٺ ولی نه هـر بـلنـدی گریَم به امید و دشـمنانم بر گریه زنـند ریشـخنـدی ڪاجی ز درم درآمدی دوسٺ تـا دیـده‌ی دشــمنـان بڪنـدی یارب چه شدی اگر به رحمٺ باری سـوی مـا نظر فڪنـدی یڪ چند به خیره عمر بگذشٺ من بعد بر آن سـرم ڪه چندی   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم    
گل‌را مـبَریـد پـیش مـن نام با حُسن وجود آن گل اندام انگشـٺ‌‌ نـمای خلـق بودیم مانـند هـلال از آن مه ِ تـام بر ما همه عـیب‌ ها بگفتند یـا قـوم اِلی مَـتی و حَـتام ما خود زده‌ایم جام بر سنگ دیگر مـزنـیـد سـنگ بر جـام آخـر نـگهـی به سـوی مـا ڪن ای دولٺ خاص و حسرٺ عام بـس در طلـب تو دیگ سـودا پختیم و هـنوز ڪار ما خـام درمـان اسـیر عـشـق صبر سٺ تا خود به ڪجا رسد سرانجام مـن در قـدم تـو خـاڪ بــادم باشد ڪه تو بر سرم نهی گام دور از تو شڪیب چند باشد مـمڪن نشـود بر آتـش آرام در دام غـمٺ چو مرغ وحشـی می‌پیچم و سخٺ می‌شود دام مـن بی تـو نه راضـیم ولـیڪن چون ڪام نمی‌دهی به نـاڪام بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم 
ای روی تو آفـتاب عـالم انگشـٺ نــمـای آل ِ آدم احیـای روان مـردگان را بویٺ نفس مسیح مریم بر جـان عـزیزٺ آفـرین بـاد بر جسم شریفٺ اسم اعظم محبوب منی چو دیدهٔ راسٺ ای سـرو روان به ابـروی خـم دستان ڪه تو داری ای پری‌روی بـس دل بِـبَری به‌ڪَف و مِعصَـم  تـنهـا نه مـنم اســیر عـشـقٺ خـلقی مُتَـعَـشِقَـند و مـن هم شیرین جهان تویی به‌تحقیق بگـذار حــدیـث مــا تَـقــدَّم خوبیٺ مُسـلَّمـسٺ و ما را صـبر از تو نمی‌شود مسـلَّم تو عهد وفـای خود شڪستی و ز جـانب مـا هـنوز محڪم مگذار ڪه خستگان بـمیرند دور از تـو به انـتظار مـرهم بی ‌ما تو به سَـر بَری همه عـمر من بی‌تو گمان مبر ڪه یڪ‌دم   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم  
 بگذشـٺ و نگه نڪرد با من     در پای ڪشان، ز ڪِبر دامن دو نرگس مسـٺ نـیم خوابـش  در پیش و به‌حسرٺ از قفا من  ای قـبـلـه‌ی دوســتان مـشـتاق  گر با همه آن ڪنی ڪه با من بسیار ڪسان که جان شیرین در پـای تـو ریـزد اول‌آ‌ مـن گفتم ڪه شڪایتی بخوانم  از دسٺ تو پیش پادشـا من کاین سخٺ‌دلی و سسٺ‌مهری جـرم از طـرف تـو بـود یـا من دیدم که نه شرط مهربانیسٺ گر بـانگ برآرم از جـفـا مـن گر ســر بـرود فــدای پــایـٺ دسٺ از تو نمی‌ڪنم رها من جــز وصـل تـواَم حــرام بــادا حاجٺ که بخواهم از خدا من گویندَم از او نظر بـپرهـیز پرهـیز نـدانم از قـضا مـن هرگز نشـنیده‌ای ڪه یاری بی ‌یـار صـبور بود تـا مـن بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
ای ‌دل نه ‌هـزار عهد ڪردی ڪـانـدر طلـب هــوا نـگردی ڪس‌را چه ‌گنه تو خویشتن‌را بر تـیـغ زدی و زخـم خَـوردی دیدی ‌ڪه چگونه حاصل ‌آمد از دعــوی عـشــق روی زردی یا دل بـنهی به ‌جور و بیداد یا قـصه‌ی عــشـق در نوردی ای ســیـم تـن ســیـاه گیسـو ڪز فڪر سرم‌ سپید ڪردی بسیار سیه ‌سپید ڪردسٺ دوران ســپـهـر لاجــوردی صلح‌سٺ ‌میان ڪفر و اسلام بــا مـا تـو هـنـوز در نــبـردی سر بیش‌ گران ‌مکن‌ که کردیم اقـرار بـه بــنـدگی و خـردی با درد توام خوشسٺ اَزیراک هـم دردی و هـم دوای دردی گفتی ‌که صبور باش هـیهاٺ دل موضـع صـبر بود و بردی هم چاره تحملسـٺ و تسـلیم وَر نه به‌ ڪدام جهد و مردی   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
بعد از طلـب تو در ســرم نیسٺ غیر از تو ‌به خاطر اندرم‌ نیسٺ ره می ‌نـدهـی‌ ڪه پـیشــٺ آیـم وز پیش‌ تو ره‌ ڪه بگذرم ‌نیسٺ مـن مــرغ زبــون ِ دام ِ اُنـســـم هرچند که ‌میڪشی پَرم ‌نیسٺ گر چـون تو پـری در آدمـی‌زاد گویند ڪه هسٺ باورم‌ نیسٺ مـهر از همه خـلق برگرفـتم جز یاد تو در تصورم‌ نیسٺ گـوینــد بـڪـوش تــا بـیــابــی میڪوشم و بخٺ‌ یاورم نیسٺ قـسـمی ڪه مـرا نـیافـریـدنـد گر جهـد ڪنـم میسـرم نیسٺ ای ڪاش مـرا نـظـر نــبـودی چون ‌حظ ِ نظر برابرم نیسٺ فڪرم به همه جهان بگردید وز گوشهٔ صبر بهترم نـیسٺ بـا بخـٺ جـدل نـمی تـوان ڪرد اڪنون‌ ڪه طریق دیگرم نیسٺ بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
چشـمی ڪه نظر نگه نـدارد بس ‌فـتنه ڪه با سر دل آرد آهـوی ڪـمـند زلـف خوبـان خود را به هـلاڪ می‌سپارد فـریـاد ز دسـٺ نـقـش فـریـاد و آن ‌دسٺ ‌ڪه ‌نقش می‌نگارد هر جا ڪه‌ مُوَلَـهی چو فرهاد شــیریـن صفـتی بر او گمـارد ڪس ‌بار مشـاهدٺ نچیند تـا تخم مجاهـدٺ نـڪارد نـالـیدن عـاشـقان دلسـوز نـاپخته مجاز می‌ شـمارد عـیبش مڪنید هوشـمندان گر سـوخته خـرمـنی بـزارد خاری چه‌ بود به‌پای مشـتاق تـیغیش بران ڪه سـر نخارد حاجٺ به‌ در ڪسیسٺ ما را ڪاو حاجٺ ‌ڪس نمی‌گزارد گویند برو ز پیش جورش مـن می‌روم او نـمی‌گذارد من ‌خود نه‌به ‌اختیار خویشم گـر دســٺ ز دامـــنـم بــدارد  بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
گفـتار خوش و لـبان بـاریڪ ما اَطـیَبَ فاڪ جَلَ باریڪ از روی تـو مــاه آســـمـان را شرم آمد و شد هلال باریڪ یـا قـاتلَـتی بِسـیف لَـحظ وَالله ِ قَـتلتَـنی بِـهاتـیڪ از بهر خدا ڪه مالڪان جور چنـدیـن نڪننـد بر مَـمالیـڪ شـایـد ڪه به ‌پادشـه بگوینـد تُرڪ تو بریخٺ خون تاجیڪ دانی‌ که چه‌شب گذشٺ بر من لا یَـأت بـمِـثـلُـهـا اعــادیڪ بـا ایـن همه گر حیاٺ باشـد هـم روز شود شـبان تـاریڪ فـی ‌الـجمله نـماند صبر و آرام ڪَم تَزجُرُنی و ڪَم اُداریڪ دردا ڪه به‌خیره عمر بگذشٺ ای دل تـو مـرا نـمی‌ گذاریڪ‌ بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
امـروز جـفـا نـمی‌ڪنـد ڪس در شهر مگر تو می‌ڪنی ‌بَـس در دام تو عـاشــقـان گرفتار در بند تو دوســتان مُحَبَّـس یـا مُحـرِقَـتی بِـنار خَــدوا مِن جَمرَتِـها السِراج تُـقـبَس صبحی ‌ڪه مشام‌ جان‌ عشاق خـوشــبـوی ڪنـد اِذا تَـنَـفَّـس اَســتَقـبِلُـهُ وَ اِن تَـولـی اَســتَأنِسُـهُ وَ اِن تَـعَبَّس انـدام تو خود حریر چینسٺ دیگر چه ڪنی قـبای اطـلس من در همه قول‌ ها فـصیحم در وصف شـمایـل تو اَخـرَس جان در قدمٺ ڪنم و لـیڪن ترســم نـنهی تو پـای بر خَـس ای صاحب حسن در وفا ڪوش ڪاین حُسن وفا نڪرد با ڪس آخـر به زڪـاٺ تنـدرســتی فـریاد دل شڪسـتگان رَس من ‌بعد مڪن چنان ڪزین پیش وَر نه به خدا ڪه من از این پس بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم  
  در عـهـد تـو ای نـگـار دلـبـنــد بس ‌عهد که بشڪنند و سوگند دیگر نـرود به‌ هـیچ مــطلـوب خاطر ڪه گرفٺ ‌با تو پیوند از پیش تو راه رفـتنم نیسٺ هم‌ چون مگس از برابر قـنـد عشـق آمد و رسم عـقل برداشٺ  شـوق آمـد و بـیخ صـبر برڪنـد در هـیچ زمـانه ‌ای نزاد سـٺ مادر به‌جمال، چون تو فرزند بـاد اسٺ، نصیحٺ رفـیقـان و انـدوه فـراق، ڪوه الـونـد من نیســتم اَر ڪسی دگر هسٺ  از دوسٺ به ‌یاد دوسٺ خرسنـد  ایـن جور ڪه می‌بریم تـا ڪـی وین صبر ڪه می‌ڪنیم تا چند چون مرغ، به‌ طَمع ِ دانه در دام چون گرگ، به ‌بوی دنـبه در بـند افتادم و مصلحٺ چنین ‌بود بی ‌بـنـد نـگیـرد آدمـی پـنـد مستوجب این ‌و بیش ‌از اینم باشد ڪه چو مـردم خردمنـد بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم  
  برشی از شـعر   رحمت‌اله رسولی مقدم   ما را بِبر به سهم خودت از ڪیڪ   ا ی قِـســم لا شـریڪَ لَـڪ لَـبَـیڪ  ما را بخور ڪه لازمه‌ی این پیڪ  نوشــیدن از پـیاله پـیڪر هاست  

ترجیع‌بند سعدی

ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ  وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ میـنو سٺ آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ در حـلقـه‌ی صـولجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ می‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعاگوسٺ خون دل عـاشــقـان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   در عـهـد تـو ای نـگـار دلـبـنــد بس ‌عهد که بشڪنند و سوگند دیگر نـرود به‌ هـیچ مــطلـوب خاطر ڪه گرفٺ ‌با تو پیوند از پیش تو راه رفـتنم نیسٺ هم‌ چون مگس از برابر قـنـد عشـق آمد و رسم عـقل برداشٺ شـوق آمـد و بـیخ صـبر برڪن
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ میـنو سٺ آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ در حـلقـه‌ی صـولجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ می‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعاگوسٺ خون دل عـاشــقـان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم در عـهـد تـو ای نـگـار دلـبـنــد بس ‌عهد که بشڪنند و سوگند دیگر نـرود به‌ هـیچ مــطلـوب خاطر ڪه گرفٺ ‌با تو پیوند از پیش تو راه رفـتنم نیسٺ هم‌ چون مگس از برابر قـنـد عشـق آمد و رسم عـقل برداشٺ شـوق آمـد و بـیخ صـبر برڪنـد در هـ