ای دل نه هـزار عهد ڪردی
ڪـانـدر طلـب هــوا نـگردی
ڪسرا چه گنه تو خویشتنرا
بر تـیـغ زدی و زخـم خَـوردی
دیدی ڪه چگونه حاصل آمد
از دعــوی عـشــق روی زردی
یا دل بـنهی به جور و بیداد
یا قـصهی عــشـق در نوردی
ای ســیـم تـن ســیـاه گیسـو
ڪز فڪر سرم سپید ڪردی
بسیار سیه سپید ڪردسٺ
دوران ســپـهـر لاجــوردی
صلحسٺ میان ڪفر و اسلام
بــا مـا تـو هـنـوز در نــبـردی
سر بیش گران مکن که کردیم
اقـرار بـه بــنـدگی و خـردی
با درد توام خوشسٺ اَزیراک
هـم دردی و هـم دوای دردی
گفتی که صبور باش هـیهاٺ
دل موضـع صـبر بود و بردی
هم چاره تحملسـٺ و تسـلیم
وَر نه به ڪدام جهد و مردی
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
نظرات
ارسال یک نظر