هــر دل که ‌به‌عاشقی زبون نیسٺ
دسـٺ خـوش روزگار دون نـیسٺ
جـز دیـده‌ی شــوخ عــاشــقـان را
بر چهره دوان سرشک خون‌نیسٺ
ڪوتـه نـظری بـه خـلوتـم گفٺ
سودا مڪن آخرٺ جنون نیسٺ
گفـتم ز تو ڪی برآیـد ایـن دود
ڪَٺ آتش غم در اندرون نیسٺ
عــاقــل دانــد ڪه نــالـه‌ی زار
از سوزش سینه‌ای برون نیسٺ
تسـلیـم قـضا شود ڪز ایـن قـید
ڪس‌را به‌خلاص رهنمون نیسٺ
صبر اَر نڪنم چه چـاره سـازم؟
آرام دل از یڪی فـزون نیسٺ
گـر بـڪشــد و گـر مـعـاف دارد
در قبضه‌ٔ او چو من زبون نیسٺ
دانـی بـه چـه مـانــد آب چشـمـم؟
سیماب، که ‌یک‌دمَش سکون‌نیسٺ
در دهــر وفــا نــبـود هـرگـز
یا بود و به‌بخٺ ما کنون نیسٺ
جــان بَرخی ِ روی یــار ڪـردم
گفتم مگرش وفاسٺ چون‌نیسٺ
 
بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم
دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
 



در پای تو هر که سر نینداخٺ
از روی تـو پـرده بـر نـینداخٺ
در تـو نرسـید و پی غـلط ڪرد
آن مرغ ڪه بال و پر نینداخٺ
ڪس بـا رخ تـو نـباخٺ اسـبی
تا جـان چو پـیاده در نینداخٺ
نــفـزود غــم تـو روشــنـایـی
آن را که چو شمع سر نینداخٺ
بـارٺ بڪشـم ڪه مـرد مـعنی
در باخٺ سـر و سـپر نینداخٺ
جــان داد و درون به خـلق نـنمـود
خون‌خورد و سخن به‌در نینداخٺ 
روزی گفتم ڪسی چو من جان
از بـهر تـو در خـطر نـینداخٺ
گفتا نه ڪه تـیر چشـم مـسـتم
صید از تو ضعیف تر نـینداخٺ
با آن ڪه هـمه نـظر در اویـم
روزی سـوی مـا نظر نینداخٺ
نـومیـد نیَـم ڪه چشـم لطفی
بر مـن فِـڪنَـد وَگر نـینداخٺ
 
بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم 
دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

خون و خاکستر شعری از نادر نادرپور

غزل‌مثنوی روز واقعه از بیداد خراسانی