غزلمثنوی روز واقعه شاعر بیداد خراسانی
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر اسٺ
اما چه سود حاصل گلهای پرپر اسٺ
شـرم از نگاه بلبل بیدل نمیڪنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر اسٺ
از آن زمان که آینهگردان شب شدید
آیینهٔ دل از دم دوران مُڪدر اسٺ
فردایتان چکیدهٔ امروز زندگی سٺ
امروزتان طلیعهٔ فردای محشر اسٺ
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مڪرر اسٺ
وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ میچکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر اسٺ
وقتی بهار وصلهٔ ناجور فصل هاسٺ
وقتی تبر مدافع حـق صنوبر اسٺ
وقتی به دادگاه عـدالٺ طناب دار
برصدر مینشیند و قاضی و داورسٺ
وقتی طراوٺ چمن از اشک ابرهاسٺ
وقتی که نقش خون به دل ما مُصوّر اسٺ
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزهٔ یک پیمبر اسٺ
وقتی ڪه برخلاف تـمام فسـانه ها
امروز شعله مسلخِ سرخ سمندر اسٺ
از من مخواه شعر تَر ای بیخبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر اسٺ
ما با زبان سـرخ و سـر سـبز آمدیم
تیغ زبان بُرندهتر از تیغ خنجر اسٺ
این تخته پارهها که به آن چنگ میزنید
ته ماندههای زورق بر خون شناور اسٺ
حرص جهان مزن که در این عهد بیثباٺ
روز نخسٺ موعد مرگٺ مقـرر اسٺ
هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد
گرچه خطابهٔ غزلم رو به آخر اسٺ
امـا هـوای شـور رجز در قـلم گرفٺ
سردار مثنوی به کف خود عَلم گرفٺ
در عرصهٔ ستیز رجزخوان حق شدم
بر فـرق شـام تیره عمود فلق شدم
مغموم و دلشکسته و رنجور و خستهام
در ژرفـنای درد عـمیقی نشسـتهام
پاییز بیکسی نفسم را گرفته اسٺ
بُغضی گلوگه جرسم را گرفته اسٺ
دیگر بس اسٺ هر چه دو پهلو سرودهام
من ریزهخوار سفرهٔ ناڪس نبودهام
من وامدار حڪمٺ اسرارم ای عزیز
من در طریق حیدر ڪرّارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سربهدار
شـمشیر آب دیدهٔ میدان ڪارزار
ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم
قبضه به دسٺ تیشهٔ فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوٺ و فغان ڪنم
رازی هزار از پس پرده عیان ڪنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز نالهی بـیداد ڪر شود
در شهر هر چه مینگرم غیر درد نیسٺ
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیسٺ
اینجا نفس بهحنجره انڪار میشود
با صد زبان به ڪفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدستههای شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام اینهمه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تڪرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشـق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گلها کتک زدند
مهر سڪوٺ بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به سـاقهی امـید میزنند
شلاق شب به گُردهٔ خورشید میزنند
دیدم که گرگ بر هٔ ما را دریده اسٺ
دیدم خروس دهکده را سَر بریده اسٺ
دیدم هُبل به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربٺ خود زار میگریسٺ
در سوگ دین به پهنهٔ رخسار میگریسٺ
دیدمدیدمهرآنچهدیدنشاندوهوماتماسٺ
بازاینچهشورشاسٺڪهدرخلقعالَماسٺ
از بس سرودم و نشنیدید خستهام
من از نگاه سرد شما دل شکستهام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشٺ تان
رنگ جهنم اسٺ تمام بهشٺ تان
شمشیرهای کهنهٔ خود را رها کنید
از ذوالـفقار شاه ولایٺ حیا ڪنید
بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هرچهار فصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسطه بیداد ڪردهاید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کردهاید
مردم در این سراچه به جز باد سرد نیسٺ
هر کس که لاف مردی خود زد که مرد نیسٺ
مردم حدیث خوردن شرم و قی حیاسٺ
صحبٺ ز هتک حرمٺ والای کبریاسٺ
مردم خدای نکرده مگر کور گشتهاید
یا از اصالٺ خودتان دور گشتهاید
تا ڪی برای لقمهٔ نان بندگی ڪنیم
تا کی بهزیر منٺشان زندگی ڪنیم
اشعار صیقلی شده تقدیم ڪس نڪن
گل را فدای رویش خاشاک و خس نڪن
دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای
دُرّ ِ دَری نـثار رہ خوک ڪردهای
آزاده باش هر چه که هستی عزیز من
حتی اگر که بٺ بپرستی عزیز من
اینان که از قبیلهی شوم سیاهیاند
بیرق به دسٺ شام غریب تباهیاند
گویند این عجوزهٔ شب راه چاره اسٺ
آبستن سپیدهٔ صبحی دوباره اسٺ
ای خلق این عجوزهٔ شب پا به ماه نیسٺ
آبستن سـپیدهی صبح پگاه نیسٺ
مردم به سحر و شعبده در خواب رفتهاید
در این ڪویر تشنه پی آب رفتهاید
تا ڪی در انتظار مسیحی دوبارهاید
در جستجوی نور ڪدامین ستارهاید
مردم برای هـیبٺ مان آبرو نماند
فریاد دادخواهی مان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفتهاند
شور و نشاط و مستی ما را گرفتهاند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته اسٺ
در ما غمی به وسعٺ دریا نشسته اسٺ
در زیر بار غصه رمق ناله میڪند
از حجم این سروده ورق ناله میڪند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرْف جنون کشید
هَـل مِنْ مـبارز از بُـن دندان برآورم
رخش غزل دوباره بهجولان درآورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعـا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق
فڪری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سـرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبلهی خود را عوض کنیم
با خشت عشق قبلهای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچهی بنبست حسرتیم
باید که فکر عـاقبت از ابـتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود
برخیز تا به حرمت قـرآن دعا کنیم
اما چه سود حاصل گلهای پرپر اسٺ
شـرم از نگاه بلبل بیدل نمیڪنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر اسٺ
از آن زمان که آینهگردان شب شدید
آیینهٔ دل از دم دوران مُڪدر اسٺ
فردایتان چکیدهٔ امروز زندگی سٺ
امروزتان طلیعهٔ فردای محشر اسٺ
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مڪرر اسٺ
وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ میچکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر اسٺ
وقتی بهار وصلهٔ ناجور فصل هاسٺ
وقتی تبر مدافع حـق صنوبر اسٺ
وقتی به دادگاه عـدالٺ طناب دار
برصدر مینشیند و قاضی و داورسٺ
وقتی طراوٺ چمن از اشک ابرهاسٺ
وقتی که نقش خون به دل ما مُصوّر اسٺ
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزهٔ یک پیمبر اسٺ
وقتی ڪه برخلاف تـمام فسـانه ها
امروز شعله مسلخِ سرخ سمندر اسٺ
از من مخواه شعر تَر ای بیخبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر اسٺ
ما با زبان سـرخ و سـر سـبز آمدیم
تیغ زبان بُرندهتر از تیغ خنجر اسٺ
این تخته پارهها که به آن چنگ میزنید
ته ماندههای زورق بر خون شناور اسٺ
حرص جهان مزن که در این عهد بیثباٺ
روز نخسٺ موعد مرگٺ مقـرر اسٺ
هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد
گرچه خطابهٔ غزلم رو به آخر اسٺ
امـا هـوای شـور رجز در قـلم گرفٺ
سردار مثنوی به کف خود عَلم گرفٺ
در عرصهٔ ستیز رجزخوان حق شدم
بر فـرق شـام تیره عمود فلق شدم
مغموم و دلشکسته و رنجور و خستهام
در ژرفـنای درد عـمیقی نشسـتهام
پاییز بیکسی نفسم را گرفته اسٺ
بُغضی گلوگه جرسم را گرفته اسٺ
دیگر بس اسٺ هر چه دو پهلو سرودهام
من ریزهخوار سفرهٔ ناڪس نبودهام
من وامدار حڪمٺ اسرارم ای عزیز
من در طریق حیدر ڪرّارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سربهدار
شـمشیر آب دیدهٔ میدان ڪارزار
ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم
قبضه به دسٺ تیشهٔ فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوٺ و فغان ڪنم
رازی هزار از پس پرده عیان ڪنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز نالهی بـیداد ڪر شود
در شهر هر چه مینگرم غیر درد نیسٺ
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیسٺ
اینجا نفس بهحنجره انڪار میشود
با صد زبان به ڪفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدستههای شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام اینهمه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تڪرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشـق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گلها کتک زدند
مهر سڪوٺ بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به سـاقهی امـید میزنند
شلاق شب به گُردهٔ خورشید میزنند
دیدم که گرگ بر هٔ ما را دریده اسٺ
دیدم خروس دهکده را سَر بریده اسٺ
دیدم هُبل به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربٺ خود زار میگریسٺ
در سوگ دین به پهنهٔ رخسار میگریسٺ
دیدمدیدمهرآنچهدیدنشاندوهوماتماسٺ
بازاینچهشورشاسٺڪهدرخلقعالَماسٺ
از بس سرودم و نشنیدید خستهام
من از نگاه سرد شما دل شکستهام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشٺ تان
رنگ جهنم اسٺ تمام بهشٺ تان
شمشیرهای کهنهٔ خود را رها کنید
از ذوالـفقار شاه ولایٺ حیا ڪنید
بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هرچهار فصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسطه بیداد ڪردهاید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کردهاید
مردم در این سراچه به جز باد سرد نیسٺ
هر کس که لاف مردی خود زد که مرد نیسٺ
مردم حدیث خوردن شرم و قی حیاسٺ
صحبٺ ز هتک حرمٺ والای کبریاسٺ
مردم خدای نکرده مگر کور گشتهاید
یا از اصالٺ خودتان دور گشتهاید
تا ڪی برای لقمهٔ نان بندگی ڪنیم
تا کی بهزیر منٺشان زندگی ڪنیم
اشعار صیقلی شده تقدیم ڪس نڪن
گل را فدای رویش خاشاک و خس نڪن
دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای
دُرّ ِ دَری نـثار رہ خوک ڪردهای
آزاده باش هر چه که هستی عزیز من
حتی اگر که بٺ بپرستی عزیز من
اینان که از قبیلهی شوم سیاهیاند
بیرق به دسٺ شام غریب تباهیاند
گویند این عجوزهٔ شب راه چاره اسٺ
آبستن سپیدهٔ صبحی دوباره اسٺ
ای خلق این عجوزهٔ شب پا به ماه نیسٺ
آبستن سـپیدهی صبح پگاه نیسٺ
مردم به سحر و شعبده در خواب رفتهاید
در این ڪویر تشنه پی آب رفتهاید
تا ڪی در انتظار مسیحی دوبارهاید
در جستجوی نور ڪدامین ستارهاید
مردم برای هـیبٺ مان آبرو نماند
فریاد دادخواهی مان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفتهاند
شور و نشاط و مستی ما را گرفتهاند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته اسٺ
در ما غمی به وسعٺ دریا نشسته اسٺ
در زیر بار غصه رمق ناله میڪند
از حجم این سروده ورق ناله میڪند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرْف جنون کشید
هَـل مِنْ مـبارز از بُـن دندان برآورم
رخش غزل دوباره بهجولان درآورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعـا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق
فڪری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سـرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبلهی خود را عوض کنیم
با خشت عشق قبلهای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچهی بنبست حسرتیم
باید که فکر عـاقبت از ابـتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود
برخیز تا به حرمت قـرآن دعا کنیم
نظرات
ارسال یک نظر