شــد مـوسـم سـبزه و تـماشـا
برخیز و بـیا به سـوی صحرا
ڪان فتنه ڪه روی خوب دارد
هرجا ڪه نشسٺ خاسٺ غوغا
صـاحـبنظری ڪه دیـد رویـش
دیوانهی عـشق گشٺ و شـیدا
دانی نڪنـد قـبول هرگز
دیوانه حدیث مـرد دانـا
چشـم از پی دیـدن تو دارم
من بی تو خسَم ڪنار دریـا
از جـور رقـیب تـو نــنالـم
خار اسٺ نخسٺ بار خرما
سعدی غـم دل نـهفته میدار
تـا می نشـوی ز غـیر رســوا
گفته سٺ مگر حسود با تو
زنـهار مـرو ازیـن پـس آنجا
من نیز اگر چه نـاشڪیبـم
روزی دو برای مصلـحٺ را
گفته سٺ مگر حسود با تو
زنـهار مـرو ازیـن پـس آنجا
من نیز اگر چه نـاشڪیبـم
روزی دو برای مصلـحٺ را
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بـربـود جـمالٺ ای مه نو
از مـاه شـب چـهارده ضو
چون میگذری بگو به طاوس
گر جلوهڪنـان روی چنیـن رو
گر لاف زنی ڪه مـن صـبورم
بعد از تو حڪایتسٺ و مشنو
دسـتی ز غـمٺ نـهاده بر دل
چشـمی ز پیَٺ فـتاده در گو
یـا از در عـاشـقان درون آی
یـا از دل طالـبان برون شـو
زین جور و تحکمٺ غرضچیسٺ
بــنیـاد وجــود مــا ڪـن و رو
یا مُتلِفَ مُـهجَتی و نَفـسی
از مـاه شـب چـهارده ضو
چون میگذری بگو به طاوس
گر جلوهڪنـان روی چنیـن رو
گر لاف زنی ڪه مـن صـبورم
بعد از تو حڪایتسٺ و مشنو
دسـتی ز غـمٺ نـهاده بر دل
چشـمی ز پیَٺ فـتاده در گو
یـا از در عـاشـقان درون آی
یـا از دل طالـبان برون شـو
زین جور و تحکمٺ غرضچیسٺ
بــنیـاد وجــود مــا ڪـن و رو
یا مُتلِفَ مُـهجَتی و نَفـسی
الله ِ یَقـیڪ مَحضر الـسـو
با من چو جوی ندید معـشـوق
نگرفٺ حدیث من به یڪ جو
گفتم ڪُهنم مـبین ڪه روزی
بـینی ڪه شود به خلعتی نو
در سایهٔ شـاه آسـمان قدر
مـه طلـعٺ آفــتـاب پرتـو
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر مینرسـد به گوش خـسـرو
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
با من چو جوی ندید معـشـوق
نگرفٺ حدیث من به یڪ جو
گفتم ڪُهنم مـبین ڪه روزی
بـینی ڪه شود به خلعتی نو
در سایهٔ شـاه آسـمان قدر
مـه طلـعٺ آفــتـاب پرتـو
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر مینرسـد به گوش خـسـرو
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
نظرات
ارسال یک نظر