ترجیعبند سعدی
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ
وَهوَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ
در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد
هر سرو سهی که برلب جوسٺ
نـازڪ بـدنـی ڪه مـی نگنجـد
در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ
مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد
که فرق کند که ماه یا اوسٺ
آن خرمن گل نه گل ڪه باغسٺ
نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ میـنو سٺ
آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب
یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ
در حـلقـهی صـولجـان زلـفـش
بیچاره دل اوفتاده چون گوسٺ
میسـوزد و هـم چنـان هـوادار
مـیمـیرد و هم چنان دعاگوسٺ
خون دل عـاشــقـان مشــتاق
بر گردن دیـدهی بـلاجوسـٺ
مـن بـندهی لـعـبتان ســیمـین
ڪآخر دل آدمی نه از روسٺ
بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد
کاندر پیاو مرو که بدخوسٺ
ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان
این شرط وفا بود که بیدوسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
در عـهـد تـو ای نـگـار دلـبـنــد
بس عهد که بشڪنند و سوگند
دیگر نـرود به هـیچ مــطلـوب
خاطر ڪه گرفٺ با تو پیوند
از پیش تو راه رفـتنم نیسٺ
هم چون مگس از برابر قـنـد
عشـق آمد و رسم عـقل برداشٺ
شـوق آمـد و بـیخ صـبر برڪنـد
در هـیچ زمـانه ای نزاد سـٺ
مادر بهجمال، چون تو فرزند
بـاد اسٺ، نصیحٺ رفـیقـان
و انـدوه فـراق، ڪوه الـونـد
من نیســتم اَر ڪسی دگر هسٺ
از دوسٺ به یاد دوسٺ خرسنـد
ایـن جور ڪه میبریم تـا ڪـی
وین صبر ڪه میڪنیم تا چند
چون مرغ، به طَمع ِ دانه در دام
چون گرگ، به بوی دنـبه در بـند
افتادم و مصلحٺ چنین بود
بی بـنـد نـگیـرد آدمـی پـنـد
مستوجب این و بیش از اینم
باشد ڪه چو مـردم خردمنـد
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔ ڪـار خـویـش گـیرم
امـروز جـفـا نـمیڪنـد ڪس
در شهر مگر تو میڪنی بَـس
در دام تو عـاشــقـان گرفتار
در بند تو دوســتان مُحَبَّـس
یـا مُحـرِقَـتی بِـنار خَــدوا
مِن جَمرَتِـها السِراج تُـقـبَس
صبحی ڪه مشام جان عشاق
خـوشــبـوی ڪنـد اِذا تَـنَـفَّـس
اَســتَقـبِلُـهُ وَ اِن تَـولـی
اَســتَأنِسُـهُ وَ اِن تَـعَبَّس
انـدام تو خود حریر چینسٺ
دیگر چه ڪنی قـبای اطـلس
من در همه قول ها فـصیحم
در وصف شـمایـل تو اَخـرَس
جان در قدمٺ ڪنم و لـیڪن
ترســم نـنهی تو پـای بر خَـس
ای صاحب حسن در وفا ڪوش
ڪاین حُسن وفا نڪرد با ڪس
آخـر به زڪـاٺ تنـدرســتی
فـریاد دل شڪسـتگان رَس
من بعد مڪن چنان ڪزین پیش
وَر نه به خدا ڪه من از این پس
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔ ڪـار خـویـش گـیرم
گفـتار خوش و لـبان بـاریڪ
ما اَطـیَبَ فـاڪ جَلَ بـاریڪ
از روی تـو مــاه آســـمـان را
شرم آمد و شد هلال باریڪ
یـا قـاتلَـتی بِسـیف لَـحظ
وَالله ِ قَـتلتَـنی بِـهاتـیڪ
از بهر خدا ڪه مالڪان جور
چنـدیـن نڪننـد بر مَـمالیـڪ
شـایـد ڪه به پادشـه بگوینـد
تُرڪ تو بریخٺ خون تاجیڪ
دانی که چهشب گذشٺ بر من
لا یَــأٺ ِ بـمِـثـلُـهـا اَعــادیـڪ
بـا ایـن همه گر حیاٺ باشـد
هـم روز شود شـبان تـاریڪ
فـی الـجمله نـماند صبر و آرام
ڪَم تَـزجُـرُنی و ڪَم اُداریـڪ
دردا ڪه بهخیره عمر بگذشٺ
ای دل تـو مـرا نـمی گذاریڪ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
چشـمی ڪه نظر نگه نـدارد
بس فـتنه ڪه با سر دل آرد
آهـوی ڪـمـند زلـف خوبـان
خود را به هـلاڪ میسپارد
فـریـاد ز دسـٺ نـقــش فـریـاد
و آن دسٺ ڪه نقش مینگارد
هر جا ڪه مُوَلَـهی چو فرهاد
شــیریـن صفـتی بر او گمـارد
ڪس بار مشـاهدٺ نچیند
تـا تخم مجاهـدٺ نـڪارد
نـالـیدن عـاشـقان دلسـوز
نـاپخته مجاز می شـمارد
عـیبش مڪنید هوشـمندان
گر سـوخته خـرمـنی بـزارد
خاری چه بود بهپای مشـتاق
تـیغیش بران ڪه سـر نخارد
حاجٺ به در ڪسیسٺ ما را
ڪاو حاجٺ ڪس نمیگزارد
گویند برو ز پیش جورش
مـن میروم او نـمیگذارد
من خود نهبه اختیار خویشم
گـر دسـٺ ز دامـنـم بــدارد
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بعد از طلـب تو در ســرم نیسٺ
غیر از تو به خاطر اندرم نیسٺ
ره می نـدهـی ڪه پـیشـٺ آیـم
وز پیش تو ره ڪه بگذرم نیسٺ
مـن مــرغ زبــون ِ دام ِ اُنـســـم
هر چند که میڪشی پَرم نیسٺ
گر چـون تو پـری در آدمـیزاد
گویند ڪه هسٺ باورم نیسٺ
مـهر از همه خـلق برگرفـتم
جز یاد تو در تصورم نیسٺ
گـویـنـد بـڪـوش تــا بـیــابــی
میڪوشم و بخٺ یاورم نیسٺ
قـسـمی ڪه مـرا نـیافـریدند
گر جهد ڪنم میسـرم نیسٺ
ای ڪاش مـرا نـظـر نـبـودی
چون حظ ِ نظر برابرم نیسٺ
فڪرم به همه جهان بگردید
وز گوشهٔ صبر بهترم نـیسٺ
بـا بخٺ جـدل نمی تـوان ڪرد
اڪنون که طریق دیگرم نیسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ایدل نه هـزار عهد ڪردی
ڪـاندر طلـب هـوا نـگردی
ڪسرا چه گنه تو خویشتنرا
بر تـیـغ زدی و زخـم خَـوردی
دیدی ڪه چگونه حاصل آمد
از دعــوی عـشــق روی زردی
یا دل بـنهی به جور و بیداد
یا قـصهی عــشـق در نوردی
ای ســیـم تـن ســیـاه گیســو
ڪز فڪر سرم سپید ڪردی
بسیار سیه سپید کردسٺ
دوران ســپهـر لاجــوردی
صلحسٺ میان ڪفر و اسلام
بــا مـا تـو هـنـوز در نــبـردی
سر بیش گران مکن که کردیم
اقـرار بـه بــنـدگی و خـردی
با درد توام خوشسٺ اَزیراک
هـم دردی و هـم دوای دردی
گفتی که صبور باش هـیهاٺ
دل موضـع صـبر بود و بردی
هم چاره تحملسـٺ و تسـلیم
وَر نه به ڪدام جهد و مردی
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بگذشـٺ و نگه نڪرد با من
در پای ڪشان، ز ڪبر دامن
دو نرگس مسـٺ نـیم خوابـش
در پیش و بهحسرٺ از قفا من
ای قـبـلـهی دوســتان مـشـتاق
گر با همه آن ڪنی ڪه با من
بسیار ڪسان که جان شیرین
در پـای تـو ریـزد اولآ مـن
گفتم ڪه شڪایتی بخوانم
از دسٺ تو پیش پادشـا من
کاین سخٺ دلی و سسٺ مهری
جـرم از طـرف تـو بـود یـا مـن
دیدم که نه شرط مهربانیسٺ
گر بـانگ برآرم از جـفـا مـن
گر ســر بـرود فــدای پــایـٺ
دسٺ از تو نمیڪنم رها من
جــز وصـل تـواَم حــرام بــادا
حاجٺ که بخواهم از خدا من
گویندَم از او نظر بـپرهـیز
پرهـیز نـدانم از قـضا مـن
هرگز نشـنیدهای ڪه یاری
بی یـار صـبور بود تـا مـن
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای روی تو آفـتاب عـالم
انگشـٺ نــمـای آل ِ آدم
احیـای روان مـردگان را
بویٺ نفس مسیح مریم
بر جـان عـزیزٺ آفـرین بـاد
بر جسم شریفٺ اسم اعظم
محبوب منی چو دیدهٔ راسٺ
ای سـرو روان به ابـروی خـم
دسـتان ڪه تو داری ای پریروی
بـس دل بِـبَری به ڪَف و مِعصَـم
تـنهـا نه مـنم اســیر عـشـقٺ
خـلقی مُتَـعَـشِقَـند و مـن هم
شیرین جهان تویی بهتحقیق
بگـذار حــدیـث مــا تَـقَــدَم
خوبیٺ مُسـلَمـسٺ و ما را
صـبر از تو نمیشود مسـلَّم
تو عهد وفـای خود شڪستی
و ز جـانب مـا هـنوز محڪم
مگذار ڪه خستگان بـمیرند
دور از تـو به انـتظار مـرهم
بی مـا تو به سَـر بَری هـمه عـمر
من بی تو گمان مبر ڪه یڪدم
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
نظرات
ارسال یک نظر