آنبـرگ گلسـٺ یـا بـناگـوش
یا سبزه بهبه گرد چشمهٔ نوش
دسـٺ چو مـنی قـیامه باشـد
با قامٺ چون تویی در آغوش
من مـاه ندیـده ام ڪُله دار
من سـرو ندیدهام قـباپوش
وز رفـتن و آمـدن چه گویم
میآرد وَجد و میبرد هـوش
روزی دهـنی به خنده بگشـاد
پسته، دهـن تو گفٺ خاموش
خاطر پی زهـد و توبه میرفٺ
عشق آمد و گفٺ زرق مفـروش
مُـسـتـغـرَق یـادٺ آن چـنـانـم
کم هستی خویش شد فراموش
یـاران به نـصیحتـم چـه گوینـد
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام من این چنین بر آتش
عـیبم مڪن اَر برآورَم جـوش
تـا جهد بُود به جـان بڪوشـم
وانگه به ضرورٺ از بُن گوش
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
طاقـٺ برسـید و هـم بگفـتم
عشـقٺ که ز خلق مینهُـفتم
طاقم ز فـراق و صبر و آرام
زآن روز که با غـم تو جُفـتم
آهنگ دراز شـب ز من پرس
ڪز فِـرقَٺ تو دمی نخُفـتم
بر هر مژه قطرهای چو الماس
دارم که به گریه سنگ سُـفتم
گر ڪشته شوم عجب مدارید
مـن خود ز حـیاٺ در شگفـتم
تقـدیر در این مـیانم انداخٺ
چندان ڪه ڪناره میگرفتم
دی بر سر ڪوی دوسٺ لَختی
خـاڪ قـدمـش به دیـده رُفتم
نه خوار ترم ز خاڪ بگذار
تـا در قـدم عـزیـزش اُفـتم
زانگه ڪه برفـتی از ڪنـارم
صـبر از دل ریـش گفٺ رفتم
میرفٺ و به ڪِبر و ناز میگفٺ
بی ما چه ڪنی؟ به لابه گفـتم
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
نظرات
ارسال یک نظر