بگذشـٺ و نگه نڪرد با من
در پای ڪشان، ز ڪِبر دامن
دو نرگس مسـٺ نـیم خوابـش
در پیش و بهحسرٺ از قفا من
ای قـبـلـهی دوســتان مـشـتاق
گر با همه آن ڪنی ڪه با من
بسیار ڪسان که جان شیرین
در پـای تـو ریـزد اولآ مـن
گفتم ڪه شڪایتی بخوانم
بسیار ڪسان که جان شیرین
در پـای تـو ریـزد اولآ مـن
گفتم ڪه شڪایتی بخوانم
از دسٺ تو پیش پادشـا من
کاین سخٺدلی و سسٺمهری
جـرم از طـرف تـو بـود یـا من
دیدم که نه شرط مهربانیسٺ
گر بـانگ برآرم از جـفـا مـن
گر ســر بـرود فــدای پــایـٺ
دسٺ از تو نمیڪنم رها من
جــز وصـل تـواَم حــرام بــادا
حاجٺ که بخواهم از خدا من
گویندَم از او نظر بـپرهـیز
پرهـیز نـدانم از قـضا مـن
هرگز نشـنیدهای ڪه یاری
بی یـار صـبور بود تـا مـن
کاین سخٺدلی و سسٺمهری
جـرم از طـرف تـو بـود یـا من
دیدم که نه شرط مهربانیسٺ
گر بـانگ برآرم از جـفـا مـن
گر ســر بـرود فــدای پــایـٺ
دسٺ از تو نمیڪنم رها من
جــز وصـل تـواَم حــرام بــادا
حاجٺ که بخواهم از خدا من
گویندَم از او نظر بـپرهـیز
پرهـیز نـدانم از قـضا مـن
هرگز نشـنیدهای ڪه یاری
بی یـار صـبور بود تـا مـن
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
نظرات
ارسال یک نظر