برشی از شـعر رحمتاله رسولی مقدم ما را بِبر به سهم خودت از ڪیڪ ای قِـســم لا شـریڪَ لَـڪ لَـبَـیڪ ما را بخور ڪه لازمهی این پیڪ نوشــیدنازپـیاله پـیڪرهاست
آن زلـزلـه ای که خانه را لـرزانـد یک شب همهچیز را دگرگون کرد چون شعله جهان خفته را سوزاند خاکسـتر صـبح را پر از خـون کرد او بود که شـیشـه هـای رنگین را از پنجرههای دل به خاک انداخت رخسـار زنـان و رنگ گل ها را در پشت غبار کینه پنهان ساخت گهـوارهی مرگ را بجنبـانیـد چون گور بهخوردن کسان پرداخت در زیر رواق کهـنهی تـاریـخ بر سنگ مزار شهریاران تاخت تـندیـس هـنروران پـیشـین را بشکست و بهای کارشان نشناخت آنگاه ترانه هـای فـتحش را با شیون شوم باد موزون کرد او راه وصال عاشـقان را بست فانوس خیال شاعران را کشت رگ های صدای ساز را بگسست پیشانی جام را به خون آغـشت گنجینهی روز هـای شـیرین را در خاک غمگذشته مدفون کرد تالار بزرگ خانه خالی شد از پیکرههای مرده و زنده دیگر نه کبوتری که از بامش پرواز کنـد به سـوی آینـده در ذهن من از گذشته یادی ماند غـمنـاک و گسـسـته و پراکنـده با خانه و خاطرات من ای دوست آن زلـزلـه کار صد شـبیخون کرد نـاگاه به هـر طـرف که رو کردم دیدم همه وحشت است و ویرانی عـزم سـفرم به پیشـواز آمد تا پشت کنم بر آن پریشانی امـا غـم ِ ترک ِ آشـ
بنشین، بگو، بشنو، برادر جان چه باید کرد؟! با میهن این انبوه اندوهان چه باید کرد؟! با میهن، این چشم انتظار، این مادر تبدار با حال ناموزون فرزندان چه باید کرد؟! با سـالـیان دور ِ دشـواری و بـیماری با دردهای زاده از درمان چه باید کرد؟! از روزگار رفتهٔ ایران چه باید گفت با نقشهٔ آیندهٔ ایران چه باید کرد؟! ای دستهای پینهبسته، مردم خسته با آجر افتاده جای نان چه باید کرد؟! روزی بمن گفتی که این گوی است و این میدان اکنون که گم شد گوی، با میدان چه باید کرد؟! از پای بست خانهام با خواجه گفتم، گفت بنشین ببین با نقشهٔ ایوان چه باید کرد؟!
نظرات
ارسال یک نظر