گل‌را مـبَریـد پـیش مـن نام
با حُسن وجود آن گل اندام
انگشـٺ‌‌ نـمای خلـق بودیم
مانـند هـلال از آن مه ِ تـام
بر ما همه عـیب‌ ها بگفتند
یـا قـوم اِلی مَـتی و حَـتام
ما خود زده‌ایم جام بر سنگ
دیگر مـزنـیـد سـنگ بر جـام
آخـر نـگهـی به سـوی مـا ڪن
ای دولٺ خاص و حسرٺ عام
بـس در طلـب تو دیگ سـودا
پختیم و هـنوز ڪار ما خـام
درمـان اسـیر عـشـق صبر سٺ
تا خود به ڪجا رسد سرانجام
مـن در قـدم تـو خـاڪ بــادم
باشد ڪه تو بر سرم نهی گام
دور از تو شڪیب چند باشد
مـمڪن نشـود بر آتـش آرام
در دام غـمٺ چو مرغ وحشـی
می‌پیچم و سخٺ می‌شود دام
مـن بی تـو نه راضـیم ولـیڪن
چون ڪام نمی‌دهی به نـاڪام
بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم 
دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم 





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

خون و خاکستر شعری از نادر نادرپور

غزل‌مثنوی روز واقعه از بیداد خراسانی