پست‌ها

عکاسی شهری

تصویر
 

قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش چهارم

محل دفن جنازه‌ها  مخالفت یاران و خانواده کسروی با دفن جنازه ‌ها در گورستان ظهیر الدوله مامورین انتظامی را به تلاش و کنکاش واداشت. چرا که دستور داشتند هرطور هست این جنازه‌ های متلاشی را از جلوی چشم مردم بردارند. پس از گفتگوی بسیار با پا در میانی شهردار تجریش و به راهنمائی یکی از کارکنان گورستان ظهیر الدوله قرار شد چند نفر از مامورین و یاران با متولی امامزاده قاسم شمیران که در سینه‌ی شمالی کوه البرز قرار دارد، گفتگو کنند. گویا که یکی از مامورین هم جلوتر رفته بود از طرف شهردار و کلانتری تجریش، از او خواسته شده بود این کار را حتما سر و صورتی بدهد. ما که به همراه مامورین به امامزاده قاسم رفتیم، متولی با آمادگی کامل و روی خوش گفت "یک ساعت دیگر می‌توانید جنازه‌ ها را بیاورید همه چیز آماده است" من از او پرسیدم که آیا می‌توانم محل را ببینم با گرمی جواب داد "با کمال میل، دنبال من تشریف بیاورید" در بین راه نجوا کنان و به زیرکی گفت "وقتی به بنده امر شد این خدمت ناقابل را انجام دهم با اجازه شما صلاح ندانستم در گورستان عمومی امامزاده ترتیب این کار را بدهم. یک جای مرغوب و ...

قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش سوم

فردا تا ساعت ۸ صبح در آرامگاه ظهیر الدوله هیچ خبری نبود. من ساعت هفت و نیم به آنجا رسیدم. گورستان سوت و کور بود. نه جنازه‌ای نه گوری و نه گورکنی. پیرمرد درویشی کمی دورتر از قبر ایرج میرزا بر سنگ قبری نشسته بود و زیر لب ذکری می‌خواند. از میان قبرها به سمت جنوب گورستان رفته عقب جنازه‌ها می‌گشتم. اتاقکی با در و پنجره بسته نظرم را جلب کرد فکر کردم آرامگاه خصوصی کسی است. هنوز به ضلع جنوبی آن نرسیده بودم که پاسبانی را دیدم کنار پنجره تکیه داده در حال استراحت است. خیلی خسته به نظر می‌رسید صبح به خیری گفته پرسیدم سرکار دو تا جنازه اینجا نیاورده‌اند خودش را جمع و جور کرده پاسخ داد "درست نمی‌دانم اما چرا گمانم همانست که حدود نیمه‌های دیشب آوردند و توی اتاق به امانت گذاشتند. خودم ندیدم مرا نگهبان گماشته‌اند" جناب سروان ساعت هشت می‌آیند و کلید پیش ایشانست. شما هم لطفا بروید آن طرف باغچه چون گفته‌اند کسی به اتاق نزدیک نشود. ساعت هشت رفته رفته یاران و جمعیت زیادی از زن و مرد و عده‌ای از دانشجویان دانشگاه می‌آمدند و دورتر از اتاق می ‌ایستادند. پاسبانان و نگهبانان دیگری هم اضافه شدند. افسر...

قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش دوم

ما در راهرویی در همان نزدیکی در انتظار بودیم. حدود ساعت شش بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی به همراه افسر شهربانی و یک افسر فرمانداری نظامی به سوی ما آمدند. افسر شهربانی به ما گفت "جواز دفن صادر شده جنازه‌ها را کجا می‌خواهید ببرید و کجا می‌خواهید دفن کنید" ما هنوز در بهت ناباوری و تاثر بودیم و توان تصمیم ‌گیری نداشتیم. هنوز جمله افسر تمام نشده بود یک نفر با عجله از دفتر آمد صدایش کرد و به گوشه‌ای برد. آهسته با او گفتگو کرد. سپس آن افسر هم به دفتر رفت تا تلفنی کسب تکلیف کند (از کدام مقام؟ نمی‌دانم) پس از چند دقیقه با حالتی افسرده آمد و گفت "دستور داده شده حتما جنازه‌ها را تا امشب باید از اینجا بیرون ببرید" همه ما در بهت فرو رفته بودیم. چگونه؟ چرا؟ یکی از یاران افسر ما در حالی که از شدت تاثر اشک می‌ریخت و می‌لرزید فریاد زد "ما امروز صبح راهنما و برادر خودمان را صحیح و سالم آورده‌ایم و در کاخ ادگستری به شما تحویل داده‌ایم حال شما به ما تکلیف می‌کنید جنازه پاره آنها را حتما تا شب از اینجا بیرون ببریم" همه حاضران می‌گریستند. افسر پیام آور نیز سخت دستخوش تاثر شد...

قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش اول

ما می‌دانستیم و به ما اطلاع داده بودند که که فدائیان اسلام و مذهبیون مصمم به ترور کسروی هستند. کسروی نیز می‌دانست و این مطلب را چندبار با نامه یا شفاهی به مقامات بازپرسی تذکر داده بود. ما هر بار که به بازپرسی می‌رفتیم آن قیافه‌ها را در راهروی جلوی بازپرسی می‌دیدیم که در بین شلوغی و ازدحام مراجعین رفت و آمد می‌کردند. آن روز پس از  آنکه  کسروی وارد اتاق بلیغ می‌شود حدادپور که مسلح بود در سمت راست اتاقک و یزدانیان جلوی در ورودی مستقر می‌شوند. برادران امامی با چند نفر از همدستان و توطئه کنندگان با اونیفورم‌ پاسبان نظامی در راهرو و جلوی در ورودی بازپرسی میان جمعیت در رفت و آمد بوده‌اند وقتی از استقرار کسروی جلوی میز بازرس مطمئن می‌شوند، در یک یورش ناگهانی و حساب شده یزدانیان را که دارای جثه کوچکی بود به کناری پرتاب می‌کنند و یک نفر او را نگه می‌دارد، سید حسین امامی در یک دست اسلحه و در دست دیگر کاردی بزرگ، می‌خواهد از اتاقک کوچک عبور کرده وارد اتاق بازرسی شود. حدادپور که سر راه او نشسته بود با عجله بلند می‌شود تا راه او را سد کند تا امامی درب بین اتاقک و اتاق بازپرسی را گشود حداد...

تو نیکویی کن و

الا گر بخت‌مند و هوشیاری به قول هوشمندان گوش داری شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد بپیوست از زمین بر آسمان گرد شه مسکین از اسب افتاد مدهوش چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش خردمندان نظر بسیار کردند ز درمانش به عجز اقرار کردند حکیمی باز پیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش دگر روز آمدش پویان به درگاه به بوی آنکه تمکینش کند شاه شنیدم کان مخالف طبع بدخوی به بی‌شکری بگردانید از او روی حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت سرش برتافتم تا عافیت یافت سر از من عاقبت بدبخت برتافت چو از چاهش برآوردی و نشناخت دگر واجب کند در چاهش انداخت غلامش را گیاهی داد و فرمود که امشب در شبستانش کنی دود وز آنجا کرد عزم رخت بستن که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن شهنشه بامداد از خواب برخاست نه روی از چپ همی گشتش نه از راست طلب کردند مرد کاردان را کجا بینی دگر برق جهان را؟ پریشان از جفا می‌گفت هر دم که بد کردم که نیکویی نکردم چو به بودی طبیب از خود میازار که بیماری توان بودن دگر بار چو باران رفت بارانی میفکن چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن چو خرمن برگرفتی گاو مفروش که دون همت کند منت فراموش منه بر روشنایی دل به ...
گیرم ‌گلاب‌ ناب ‌شما اصل ‌قمصر است اما چه‌ سود حاصل ‌گل‌ های پرپر است شرم از نگاه بلبل‌ بی‌ دل نمی‌کنید کز هجر گل‌ نوای ‌فغانش ‌بحنجر است از آن‌ زمان‌ که آینه‌ گردان شب ‌شدید آیینه‌ی دل ‌از دم ‌دوران مکدر است فردایتان چکیده‌ی امروز زندگی است امروزتان طلیعه‌ی فردای‌ محشر است وقتی‌‌ که تیغ ‌کینه سر عشق ‌را برید وقتی‌ حدیث ‌درد برایم مکرر است وقتی ‌ز چنگ‌ شوم‌‌ زمان مرگ ‌میچکد وقتی‌ دل‌ سیاه‌ زمین‌ جای ‌گوهر است وقتی‌ بهار وصله‌ی ناجور فصل ‌ها است وقتی تبر مدافع حق صنوبر است وقتی به‌ دادگاه عدالت طناب دار برصدر می‌نشیند و قاضی ‌و داور است وقتی‌ طراوت چمن‌ از اشک ابرها است وقتی که‌ نقش‌ خون‌ به دل ‌ما مصور است وقتی که ‌نوح ‌کشتی‌ خود را به خون ‌نشاند وقتی‌ که مار معجزه‌ی یک پیمبر است وقتی که برخلاف تمام فسانه‌ ها امروز شعله‌ مسلخ سرخ سمندر است از من‌ مخواه شعر تر ای بی‌ خبر ز درد شعری‌ که‌ خون‌ از آن ‌نچکد ننگ ‌دفترست ما با زبان‌ سرخ و سر سبز آمدیم تیغ‌ زبان برنده‌ تر از تیغ خنجر است این‌ تخته ‌پاره‌ ها که‌ به ‌آن چنگ‌ میزنید ته‌ مانده ‌های زورق بر خون‌ شناور اس...

از ذکر علی مدد گرفتیم

از ذڪر عــلی مدد گـرفتیم آن‌چیز ڪه میشود گرفتیم در بـوتـه‌ٔ‌ آزمـایـش عـشـق از نمره‌ٔ بیسٺ صد گرفتیم محڪوم‌به‌حبس‌عشق‌گشتیم حـڪم ازلـی ابــد گـرفـتیـم دیدیم که رایٺ عـلی سبز معجون هدایٺ عـلی سبز در چــنـبر آســـمـان آبــی خورشید ولایٺ علی سبز از باده‌ٔ حق سیاه مستیم اما ز حمایٺ عــلی سـبز شـین شـڪایٺ عـلی زرد فرهاد حڪایٺ عـلی سبز دستار شهادٺ عـلی سرخ لبخند رضایٺ عــلی سبز در نامه‌ی ما سـیاه رویان امضای عنایٺ عـلی سبز یا عـلی در بند دنیا نیستم بنده‌ی لـبخند دنـیا نیسـتم بـنده‌ی آنم ڪه لطفش دائم اسٺ با من و بی‌من به‌ذاتش قائم اسٺ دائـم الوصفـیم اما بی‌خبر در پـی اصـلیم امـا بی‌ثـمر گفٺ پیغمبر که ادخال السرور فی قلوب المؤمنین اما به نور نـور یعنی انـتشـار روشـنی تا بسـاط ظلم را بر هم زنی هر ڪه‌از سر سرور آگاه شد عشـق بازان را چراغ راه شد جاده‌ی حیرٺ بسـی پر پیچ بود لطف‌ ساقی بود و باقی هیچ ‌بود مڪه زیر سـایه‌ی خـناث بود شیعه در بند بنی‌الـعباس بود حضر‌ٺ صـادق اگر سـاقی نبود یک‌نشان از شیعه‌گی باقی نبود فـقه شـمـشـیر امـام‌ صادق اسٺ هر که بی‌شمشیر شد ن...
بنشین، بگو، بشنو، برادر جان چه باید کرد؟! با میهن این انبوه اندوهان چه باید کرد؟! با میهن، این چشم انتظار، این مادر تب‌دار با حال ناموزون فرزندان چه باید کرد؟! با سـالـیان دور ِ دشـواری و بـیماری با دردهای زاده از درمان چه باید کرد؟! از روزگار رفته‌ٔ ایران چه باید گفت با نقشه‌ٔ آینده‌ٔ ایران چه باید کرد؟! ای دست‌های پینه‌بسته، مردم خسته با آجر افتاده جای نان چه باید کرد؟! روزی بمن گفتی که‌ این گوی است و این میدان اکنون که گم شد گوی، با میدان چه باید کرد؟! از پای بست خانه‌ام با خواجه گفتم، گفت  بنشین ببین با نقشه‌ٔ ایوان چه باید کرد؟!  
دوبـاره دلـم زد به دریـای خون یله عقل من شد به‌طرف جنون چنان نـاله‌ی عـشـقم آمد به گوش که‌‌خون ‌در رگ غیرٺ آمد بجوش چنان بی‌خود از باده‌ٔ غم شدم ڪه تـندیس اندوه عـالم شدم دگر اخـتیـارم نـباشـد به دسـٺ قلم‌مسخ‌شد خامه درهم شکسٺ مرا شور عشق این‌چنین شیر ڪرد قـلم را به دستم چو شـمشیر ڪرد چو من بر ڪشم تیغ دور از نیام نـمانـد ڪسـی را مـجال ڪـلام چنان مسٺ عشق آورم بر ورق ڪه نـای قـلم را نـمانـد رمـق هزاران سوال از شما می‌ڪنم سر از عقده‌ٔ سینه وا می‌ڪنم هزاران سوال از شما می‌ڪنم و رو را به روی خـدا می‌ڪنم هزاران سوال از ازل تا ڪنون سـوالاٺ عـقل و جواب جنون چـرا آدم از بـاغ خـلد بـریـن به اجبار حق شد مقیم زمین چـرا مـا فـتادیم از عـرش مـان و از خون‌دل رنگ‌شد فرش‌مان چرا زخمی مار و ڪژدم شدیم چرا مـا زمـین‌ گیر گندم شدیم چرا مرگ با قـتل آغـاز شد و باب برادر ڪشی باز شد چرا این زمین عرصه‌ٔ جنگ شد صداقٺ چرا مسـخ نـیرنگ شد چرا پر شد از خون مـا جام ‌شان و شیرین شد از تلخ ما ڪام‌شان  چرا آبشان اشک چشمان ماسٺ چرا نان شان پاره‌ی جان ماسٺ چرا ڪینه را بی ڪران دیده‌ای...

غزل‌مثنوی روز واقعه شاعر بیداد خراسانی

گیرم‌ گلاب‌ ناب‌ شما اصل‌ قمصر اسٺ اما چه‌ سود حاصل‌ گلهای پرپر اسٺ شـرم از نگاه بلبل‌ بی‌دل نمی‌ڪنید کز هجر گل‌ نوای‌ فغانش‌ به حنجر اسٺ از آن‌ زمان‌ که آینه‌گردان شب‌ شدید آیینه‌ٔ دل‌ از دم ‌دوران مُڪدر اسٺ فردایتان چکیده‌ٔ امروز زندگی‌ سٺ امروزتان طلیعه‌ٔ فردای‌ محشر اسٺ وقتی‌‌ که تیغ‌ کینه سر عشق ‌را برید وقتی‌ حدیث‌ درد برایم مڪرر اسٺ وقتی‌ ز چنگ‌ شوم‌‌ زمان مرگ‌ می‌چکد وقتی ‌دل‌ سیاه‌ زمین‌ جای‌ گوهر اسٺ وقتی‌ بهار وصله‌ٔ ناجور فصل‌ هاسٺ وقتی تبر مدافع حـق صنوبر اسٺ وقتی به‌ دادگاه عـدالٺ طناب دار برصدر مینشیند و قاضی‌ و داورسٺ وقتی‌ طراوٺ چمن‌ از اشک ابرهاسٺ وقتی که‌ نقش‌ خون‌ به دل‌ ما مُصوّر اسٺ وقتی که‌ نوح‌ کشتی‌ خود را به خون‌ نشاند وقتی‌ که مار معجزه‌ٔ یک پیمبر اسٺ وقتی ڪه برخلاف تـمام فسـانه‌ ها امروز شعله‌ مسلخِ‌ سرخ سمندر اسٺ از من‌ مخواه شعر تَر ای بی‌خبر ز درد شعری‌ که‌ خون‌ از آن‌ نچکد ننگ‌ دفتر اسٺ ما با زبان‌ سـرخ و سـر سـبز آمدیم تیغ‌ زبان بُرنده‌تر از تیغ خنجر اسٺ این‌ تخته‌ پاره‌ها که‌ به‌ آن چنگ‌ می‌زنید ته‌ مانده‌های زورق بر خون ‌شن...
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ  در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ   نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد  در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ   مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد  که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ   آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ مینو سٺ  آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب  یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ   در حـلقـه‌ی صـولـجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ  می ‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعا گوسٺ   خون دل عـاشــقان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ  مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ   بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ  ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان  این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ   بـنشــینم‌ و صبر پیش‌ گـیرم  دنـبـالـه‌ٔ ڪـار خویـش‌ گـیرم
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ مینـو سٺ آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ در حـلقـه‌ی صـولـجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ می ‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعا گوسٺ خون دل عـاشــقـان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
شــد مـوسـم سـبزه و تـماشـا برخیز و بـیا به سـوی صحرا ڪان فتنه ڪه روی خوب دارد هرجا ڪه نشسٺ خاسٺ غوغا صـاحـبنظری ڪه دیـد رویـش دیوانه‌ی عـشق گشٺ و شـیدا دانی نڪنـد قـبول هرگز دیوانه حدیث مـرد دانـا چشـم از پی دیـدن تو دارم من بی ‌تو خسَم ڪنار دریـا از جـور رقـیب تـو نــنالـم خار اسٺ نخسٺ بار خرما سعدی غـم دل نـهفته می‌دار  تـا می ‌نشـوی ز غـیر رســوا گفته سٺ مگر حسود با تو زنـهار مـرو ازیـن پـس آنجا من نیز اگر چه نـاشڪیبـم روزی دو برای مصلـحٺ را   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   بـربـود جـمالٺ ای مه نو از مـاه شـب چـهارده ضو چون می‌گذری بگو به طاوس گر جلوه‌ڪنـان روی چنیـن رو گر لاف زنی ڪه مـن صـبورم بعد از تو حڪایتسٺ و مشنو دسـتی ز غـمٺ نـهاده بر دل چشـمی ز پیَٺ فـتاده در گو یـا از در عـاشـقان درون آی یـا از دل طالـبان برون شـو زین جور و تحکمٺ غرض‌چیسٺ بــنیـاد وجــود مــا ڪـن و رو یا مُتلِفَ مُـهجَتی و نَفـسی  الله ِ یَقـیڪ مَحضر الـسـو با من چو جوی ندید معـشـوق نگرفٺ...
ای‌ بر تو قـبای حسـن چالاڪ صد پـیرهن از محبتٺ چاڪ پیشٺ به تواضع اسٺ گویی اُفــتـادن آفــتـاب بـر خـاڪ ما خـاڪ شویم و هم نگردد خاڪ درٺ از جَبین ما پاڪ مـهر از تـو تـوان بریـد؟ هـیهـاٺ ڪس‌ بر تو توان گزید؟ حاشاڪ اول دلِ بُـرده بــاز پـس دِه تا دسٺ بدارمٺ ز فِـتراڪ بعد از تو به هـیچ‌ ڪس ندارم امیـد و ز ڪـس نـیایـدم باڪ درد از جـهٺ تو عـین داروسٺ زهـر از قِـبَل تو محض ِ تریاڪ ســودای تو آتـشی جـهانـسـوز هـجران تو ورطه‌ای خطرناڪ روی تو چه جـای سِـحر بـابـل موی تو چه جـای مار ضحا‌ڪ سعدی بس ازین سخن که وصفش دامــن نـدهــد بـه دسـٺ ادراڪ گَرد اَر چه بسـی هـوا بگیرد هـرگز نرسـد به گَرد افـلاڪ پای طلب از روِش فـرو مانـد می‌بـینم و حیله نیسٺ اِلّاڪ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   ای چون لـب لعل تو شڪر نی بادام چو چشـمٺ ای پسـر نی جز سوی تو میل خاطرم نه جز در رخ تـو مـرا نـظر نی خوبـان جـهان هـمه بدیـدم مثل تو به چابڪی دگر نی پـیران جـهان نـشــان نـدادنـد چون تو دگری به هـیچ قـرنی ای آن ڪ...
هــر دل که ‌به‌عاشقی زبون نیسٺ دسـٺ خـوش روزگار دون نـیسٺ جـز دیـده‌ی شــوخ عــاشــقـان را بر چهره دوان سرشک خون‌نیسٺ ڪوتـه نـظری بـه خـلوتـم گفٺ سودا مڪن آخرٺ جنون نیسٺ گفـتم ز تو ڪی برآیـد ایـن دود ڪَٺ آتش غم در اندرون نیسٺ عــاقــل دانــد ڪه نــالـه‌ی زار از سوزش سینه‌ای برون نیسٺ تسـلیـم قـضا شود ڪز ایـن قـید ڪس‌را به‌خلاص رهنمون نیسٺ صبر اَر نڪنم چه چـاره سـازم؟ آرام دل از یڪی فـزون نیسٺ گـر بـڪشــد و گـر مـعـاف دارد در قبضه‌ٔ او چو من زبون نیسٺ دانـی بـه چـه مـانــد آب چشـمـم؟ سیماب، که ‌یک‌دمَش سکون‌نیسٺ در دهــر وفــا نــبـود هـرگـز یا بود و به‌بخٺ ما کنون نیسٺ جــان بَرخی ِ روی یــار ڪـردم گفتم مگرش وفاسٺ چون‌نیسٺ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   در پای تو هر که سر نینداخٺ از روی تـو پـرده بـر نـینداخٺ در تـو نرسـید و پی غـلط ڪرد آن مرغ ڪه بال و پر نینداخٺ ڪس بـا رخ تـو نـباخٺ اسـبی تا جـان چو پـیاده در نینداخٺ نــفـزود غــم تـو روشــنـایـی آن را که چو شمع سر نینداخٺ بـارٺ بڪشـم ڪه مـرد ...
بــاری بـگـذر ڪـه در فـراقـٺ خون‌شد دل ‌ریش از اشتیاقٺ بگشـای دهـن ڪه پاسـخ تلخ گویی شڪرسـٺ در مـذاقـٺ در ڪشتهٔ خویشتن نگه ڪن روزی اگـر افــتـد اتـفــاقـٺ تو خنده‌زنان چو شمع و خلقی پـروانـه صـفـٺ در احـتراقـٺ ما خود ز ڪدام خیل باشیم تـا خیـمه زنـیم در وثـاقـٺ؟ ما اخترٺ صبابتی ولڪن عـینی نظرٺ و ما اطاقـٺ بس دیده ڪه شد در انتظارٺ دریــا و نـمی‌ رسـد به ســاقـٺ تو مسٺ شراب و خواب و ما را بـی خـوابـی ڪشـٺ در تـیاقـٺ نه قـدرٺ بـا تو بودنـم هسٺ نه طاقٺ آن ڪه در فـراقـٺ   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم  آوَخ ڪه چو روزگـار بـرگشـٺ از من دل و صبر و یار برگشٺ بـرگشــتن مـا ضـرورتـی بـود وآن شـوخ به اختیار برگشٺ پـرورده بُــدم بـه روزگـارش خو ڪرد و چو روزگار برگشٺ غـم نـیز چه بـودی اَر برفـتی آن روز ڪه غمگسار برگشٺ رحمٺ ڪن اگر شڪسته‌ای را صـبر از دل بــیقــرار بـرگشـٺ عــذرش بِـنه اَر به زیـر سـنگی سر ڪوفته‌ای چو مار برگشٺ زیـن بحر عـمـیق، جـان به در برد آنڪس ڪه هم از ڪنار برگشٺ من ساڪن خاڪ پاڪ عشـقم نـتوانـم از...
آن‌بـرگ گلسـٺ یـا بـناگـوش یا سبزه بهبه گرد چشمهٔ نوش دسـٺ چو مـنی قـیامه باشـد با قامٺ چون تویی در آغوش من مـاه ندیـده‌ ام ڪُله‌ دار من سـرو ندیده‌ام قـباپوش وز رفـتن و آمـدن چه گویم می‌آرد وَجد و می‌برد هـوش روزی دهـنی به خنده بگشـاد پسته، دهـن تو گفٺ خاموش خاطر پی زهـد و توبه می‌رفٺ عشق آمد و گفٺ زرق مفـروش مُـسـتـغـرَق یـادٺ آن چـنـانـم کم هستی خویش شد فراموش یـاران به نـصیحتـم چـه گوینـد بنشین و صبور باش و مخروش ای خام من این چنین بر آتش عـیبم مڪن اَر برآورَم جـوش تـا جهد بُود به جـان بڪوشـم وانگه به ضرورٺ از بُن گوش   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم   طاقـٺ برسـید و هـم بگفـتم عشـقٺ که ز خلق می‌نهُـفتم طاقم ز فـراق و صبر و آرام زآن روز که با غـم تو جُفـتم آهنگ دراز شـب ز من پرس ڪز فِـرقَٺ تو دمی نخُفـتم بر هر مژه قطره‌ای چو الماس دارم که به گریه سنگ سُـفتم گر ڪشته شوم عجب مدارید مـن خود ز حـیاٺ در شگفـتم تقـدیر در این مـیانم انداخٺ چندان ڪه ڪناره می‌گرفتم دی بر سر ڪوی دوسٺ لَختی خـاڪ قـدمـش به د...
آیــا ڪه به لـب رسید جـانم آوَخ ڪه ز دسٺ شـد عـنانم ڪس دید چو من ضعیف هرگز ڪز هـسـتی خویـش در گمانم پروانه ‌ام اوفـتان و خیزان یڪباره بســوز و وارهـانم گر لطف ڪنی بجای اینـم ور جـور ڪنی سـزای آنـم جز نقش تو نیسٺ در ضمیرم جز نـام تـو نـیســٺ بر زبـانـم گر تلخ ڪنی به دوریَم عـیش یـادٺ چو شڪر ڪنـد دهـانم اســرار تـو پـیش ڪس نگویم اوصاف تو پیش ڪس نخوانم بـا درد تـو یـاوری نـدارم وز دسٺ تو مَخلَصی ندانم عاقل بِجَـهَد ز پیش شمشیر مـن ڪشـتهٔ سـر بر آسـتانم چون در تو نمی‌توان رسیدن به زان نَـبُود ڪه تـا تـوانـم   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم  دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم
ای زلـف تو هر خـمی ڪمنـدی چشمٺ به ڪرشمه چشم‌بندی   مَخرام بـدیـن صفـٺ مـبادا ڪز چشم بدٺ رسد گزندی ای آیـنه ایـمنی ڪه نـاگاه در تـو رسـد آه دردمنـدی؟ یـا چهره بـپوش یـا بسـوزان بر روی ِ چو آتشـٺ ســپنـدی دیوانهٔ عشـقٺ ای پری روی عاقـل نشـود به هـیچ پـندی تلخسٺ دهان عیشم از صبر ای تُنگ ِ شـڪر بـیار قــنـدی ای سـرو به قـامتش چه مانی زیـبا سـٺ ولی نه هـر بـلنـدی گریَم به امید و دشـمنانم بر گریه زنـند ریشـخنـدی ڪاجی ز درم درآمدی دوسٺ تـا دیـده‌ی دشــمنـان بڪنـدی یارب چه شدی اگر به رحمٺ باری سـوی مـا نظر فڪنـدی یڪ چند به خیره عمر بگذشٺ من بعد بر آن سـرم ڪه چندی   بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم