قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش اول

ما می‌دانستیم و به ما اطلاع داده بودند که که فدائیان اسلام و مذهبیون مصمم به ترور کسروی هستند. کسروی نیز می‌دانست و این مطلب را چندبار با نامه یا شفاهی به مقامات بازپرسی تذکر داده بود. ما هر بار که به بازپرسی می‌رفتیم آن قیافه‌ها را در راهروی جلوی بازپرسی می‌دیدیم که در بین شلوغی و ازدحام مراجعین رفت و آمد می‌کردند. آن روز پس از آنکه کسروی وارد اتاق بلیغ می‌شود حدادپور که مسلح بود در سمت راست اتاقک و یزدانیان جلوی در ورودی مستقر می‌شوند. برادران امامی با چند نفر از همدستان و توطئه کنندگان با اونیفورم‌ پاسبان نظامی در راهرو و جلوی در ورودی بازپرسی میان جمعیت در رفت و آمد بوده‌اند وقتی از استقرار کسروی جلوی میز بازرس مطمئن می‌شوند، در یک یورش ناگهانی و حساب شده یزدانیان را که دارای جثه کوچکی بود به کناری پرتاب می‌کنند و یک نفر او را نگه می‌دارد، سید حسین امامی در یک دست اسلحه و در دست دیگر کاردی بزرگ، می‌خواهد از اتاقک کوچک عبور کرده وارد اتاق بازرسی شود. حدادپور که سر راه او نشسته بود با عجله بلند می‌شود تا راه او را سد کند تا امامی درب بین اتاقک و اتاق بازپرسی را گشود حدادپور کمرش را از پشت می‌گیرد. در میان کشمکش برادر بزرگتر، سید محمد با نقشه‌ای پیش‌بینی شده دنبال برادر کوچکتر وارد اتاقک شده با کاردی بلند از پشت سر چنان ضربه‌ای به پشت حدادپور می‌زند که به تشخیص پزشک قانونی چهار دنده حدادپور از بند جدا می‌شود و نوک کارد قلب حدادپور را می‌شکافد. دو ضربه دیگر هم از پهلو و گردن به حدادپور زده شد و گلوله‌ای نیز به شانه اش اصابت می‌کند البته مشخص نیست از طرف برادران امامی شلیک شده یا از طرف شخص سومی (گویا به اسم مستعار الماسیان) که از پشت سر برادر بزرگتر وارد اتاق شده بود. حدادپور را از پای درآوردند. سیدحسین که پایش از چنگ حدادپور خلاص شده بود تیری از پشت به کسروی شلیک می‌کند، کسروی بلند می‌شود از طرف راست میز بازرس می‌رود تا خود را در پناه میز قرار دهد که در حالی که پشت صندلی واژگون شده بازپرس گیر کرده بود و دست راستش هچنان از جیب بغلی که اسلحه در آن بود بیرون نیامده بود، در اثر تیرهای پی در پی امامی و شاید آن دو نفر دیگر از پای در می‌آید. آنگاه سه نفری خود را با کارد به اندام نحیف و تیر خورده او می‌رسانند و کاری می‌کنند که سلاخ‌های قصابخانه با گوسفند نمی‌کنند. محمد علی جزائری که آن روز در محل کانون بود خبر دارم کرد. بلافاصله خود را به دادگستری رسانده یک راست به طرف اتاق بازپرسی شعبه هفت که می‌دانستم کجاست رفتم. سراسر راهروی بازپرسی به اشغال نیروهای انتظامی و پلیس درآمده و هیچ رفت و آمدی در آن نمی‌شد. درب اتاق بازپرسی شعبه هفت را قفل زده دو سرباز و یک پاسبان دادگستری جلوی آن ایستاده بودند. به کسی اجازه ورود داده نمی‌شد. رفته رفته یاران کسروی از راه می‌رسیدند. یکی دو تن از اعضای خانواده کسروی و یکی از دامادهایش سراسیمه خود را به آنجا رسانده بودند. حدود ساعت سه بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی همراه افسر شهربانی و دو سه نفر مامور دیگر آمدند. به چندتن از اعضای خانواده و یاران کسروی اجازه داده شد وارد راهرو بازپرسی شوند. من یکی از آنها بودم. به دستور افسر شهربانی پلیس دادگستری در را باز کرد. با وحشت و دلهره در جلو یک سرباز و پلیس بعد افسر و پزشک قانونی وارد اتاق شدند، بقیه هم بدنبال آنها. یکی دو نفر که جلوی ما بودند وضع اتاق بازپرسی و جنازه حدادپور را که جلوی در افتاده بودند دیدند، در همان اتاقک ورودی جلوی در روی صندلی افتادند و شیون آنها بالا رفت. و بعضی از ورود به اتاق منصرف شدند و افراد گریان و از حال رفته را کمک کردند و بیرون آوردند. پس از بررسی مختصری از سردخانه پزشک قانونی وسائلی آوردند و جنازه های تکه پاره شده را به سردخانه بردند. وضع اتاق در ورود ما به این شکل بود. کف اتاق پوشیده از خون تازه خشک شده. در و دیوار نیز خونی. وقتی جنازه‌ها را بردند دستور دادند اتاق شسته شود. بیشتر اعضای خانواده و یاران کسروی که تا این موقع در دادگستری جمع شده بودند برای مشورت و تصمیم‌ گیری به محل کانون رفتند. من و چهار نفر از یاران به همراه اعضای خانواده به دفتر پزشکی قانونی رفتیم. پزشک قانونی مشاهداتش را نوشت و جواز دفن صادر شد. این مدت مرتب بین پزشک قانونی، مقامات شهربانی، حکومت نظامی شاید نخست ‌وزیر و وزیر دادگستری با تلفن گفت‌وگو می‌شد. ما در راهرویی در همان نزدیکی در انتظار بودیم. حدود ساعت شش بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی به همراه افسر شهربانی و یک افسر فرمانداری نظامی به سوی ما آمدند. افسر شهربانی به ما گفت "جواز دفن صادر شده جنازه‌ها را کجا می‌خواهید ببرید و کجا می‌خواهید دفن کنید" ما هنوز در بهت ناباوری و تاثر بودیم و توان تصمیم ‌گیری نداشتیم. هنوز جمله افسر تمام نشده بود یک نفر با عجله از دفتر آمد صدایش کرد به گوشه‌ای برد. آهسته با او گفتگو کرد. سپس آن افسر به دفتر رفت تا تلفنی کسب تکلیف کند 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

خون و خاکستر شعری از نادر نادرپور

غزل‌مثنوی روز واقعه از بیداد خراسانی