دوبـاره دلـم زد به دریـای خون
یله عقل من شد بهطرف جنون
چنان نـالهی عـشـقم آمد به گوش
کهخون در رگ غیرٺ آمد بجوش
چنان بیخود از بادهٔ غم شدم
ڪه تـندیس اندوه عـالم شدم
دگر اخـتیـارم نـباشـد به دسـٺ
قلممسخشد خامه درهم شکسٺ
مرا شور عشق اینچنین شیر ڪرد
قـلم را به دستم چو شـمشیر ڪرد
چو من بر ڪشم تیغ دور از نیام
نـمانـد ڪسـی را مـجال ڪـلام
چنان مسٺ عشق آورم بر ورق
ڪه نـای قـلم را نـمانـد رمـق
هزاران سوال از شما میڪنم
سر از عقدهٔ سینه وا میڪنم
هزاران سوال از شما میڪنم
و رو را به روی خـدا میڪنم
هزاران سوال از ازل تا ڪنون
سـوالاٺ عـقل و جواب جنون
چـرا آدم از بـاغ خـلد بـریـن
به اجبار حق شد مقیم زمین
چـرا مـا فـتادیم از عـرش مـان
و از خوندل رنگشد فرشمان
چرا زخمی مار و ڪژدم شدیم
چرا مـا زمـین گیر گندم شدیم
چرا مرگ با قـتل آغـاز شد
و باب برادر ڪشی باز شد
چرا این زمین عرصهٔ جنگ شد
صداقٺ چرا مسـخ نـیرنگ شد
چرا پر شد از خون مـا جام شان
و شیرین شد از تلخ ما ڪامشان
چرا آبشان اشک چشمان ماسٺ
چرا نان شان پارهی جان ماسٺ
چرا ڪینه را بی ڪران دیدهایم
چرا عشق را خسته جان دیدهایم
چرا عـشـق حـلاج تڪفـیر شد
چرا بیشهها خالی از شـیر شد
چرا گونهٔ ڪودڪان زرد شد
چـرا درد سـهـم دل مـرد شـد
چرا خشڪ شد بیخ مردانگی
چـرا نـنگ شـد نـام دیـوانگی
چـرا دیـن مان از خـدا شد جـدا
چرا سهممان شد سکوٺاز صدا
به جرم صدا سنگ بر من زدند
و هی تـازیـانه بر این تـن زدند
چو بسـتند دروازهی عـشـق را
بر آن قفلی از جنس آهن زدند
خدنگی به رسم برادر ڪشی
شـغادانه خو بر تـهمـتن زدند
ندیدی مگر ڪاوه را بی درفش
به مـیدان این شـهر گردن زدند
چگونه نـنالم از این حجم غـم
ڪه دیدم عـلمـدار را بی عـلم
چرا از حـقیقٺ گریزان شـدیم
به لـفافه رفتیم و پنهان شدیم
چرا نیسٺ دیگر یل سـیسـتان
چرا نـیسٺ شد بـبر مـازندران
چرا خار را گل سپر میڪنید
صـنوبر فـدای تـبر میڪنیـد
چـرا و چـرا جـانـم آتـش گرفٺ
سخن رنگخون سیاوش گرفٺ
دوبـاره دچـار تـلاطم شـدم
میان سوالاٺ خود گم شدم
هـراس از چه داری یل نـامدار
برون آ ز خود نـعره از دل برآر
کهدر ڪلعالم چو اینخاکنیسٺ
مـرا از تـو ای اهـرمـن بـاک نیسٺ
ڪسی ڪو هوای فـریدون ڪند
سـر از بـند ضحاڪ بـیرون ڪند
چو موسی بزن دل بهدریای نیل
در آتـش درآیـید هم چون خلیل
یـقیـن دار دریـا پریشـان شود
و آتش به رویٺ گلستان شود
من از بی خیالان فغان میڪنم
ڪه این دردها را بیان میڪنم
من از عشـق پوشـالی آزردهام
دلم را به این عشـق نسپردهام
مرا عشق میهن در این برهه بـس
که در دل نگنجد دگر عشق ڪس
من از انـزوای زمـان خسـتهام
دلم را به عشـق شـما بسـتهام
شما ای رفیقان دل خون من
تـبار شـهیدان گلگون ڪفن
شـما ای همه غـم گسـاران دل
در این قحطی عشق یاران دل
از این ورطه باید گذاری کنیم
بـیایـید بـا هـم قـراری ڪنیـم
ڪه هـمـدرد درد خـلایـق شـویم
و خونخواه خون شقایق شویم
برون گشتهاز خویشو کاریڪنیم
چـنان نسـل مـن سـربـداری ڪنیـم
یله عقل من شد بهطرف جنون
چنان نـالهی عـشـقم آمد به گوش
کهخون در رگ غیرٺ آمد بجوش
چنان بیخود از بادهٔ غم شدم
ڪه تـندیس اندوه عـالم شدم
دگر اخـتیـارم نـباشـد به دسـٺ
قلممسخشد خامه درهم شکسٺ
مرا شور عشق اینچنین شیر ڪرد
قـلم را به دستم چو شـمشیر ڪرد
چو من بر ڪشم تیغ دور از نیام
نـمانـد ڪسـی را مـجال ڪـلام
چنان مسٺ عشق آورم بر ورق
ڪه نـای قـلم را نـمانـد رمـق
هزاران سوال از شما میڪنم
سر از عقدهٔ سینه وا میڪنم
هزاران سوال از شما میڪنم
و رو را به روی خـدا میڪنم
هزاران سوال از ازل تا ڪنون
سـوالاٺ عـقل و جواب جنون
چـرا آدم از بـاغ خـلد بـریـن
به اجبار حق شد مقیم زمین
چـرا مـا فـتادیم از عـرش مـان
و از خوندل رنگشد فرشمان
چرا زخمی مار و ڪژدم شدیم
چرا مـا زمـین گیر گندم شدیم
چرا مرگ با قـتل آغـاز شد
و باب برادر ڪشی باز شد
چرا این زمین عرصهٔ جنگ شد
صداقٺ چرا مسـخ نـیرنگ شد
چرا پر شد از خون مـا جام شان
و شیرین شد از تلخ ما ڪامشان
چرا آبشان اشک چشمان ماسٺ
چرا نان شان پارهی جان ماسٺ
چرا ڪینه را بی ڪران دیدهایم
چرا عشق را خسته جان دیدهایم
چرا عـشـق حـلاج تڪفـیر شد
چرا بیشهها خالی از شـیر شد
چرا گونهٔ ڪودڪان زرد شد
چـرا درد سـهـم دل مـرد شـد
چرا خشڪ شد بیخ مردانگی
چـرا نـنگ شـد نـام دیـوانگی
چـرا دیـن مان از خـدا شد جـدا
چرا سهممان شد سکوٺاز صدا
به جرم صدا سنگ بر من زدند
و هی تـازیـانه بر این تـن زدند
چو بسـتند دروازهی عـشـق را
بر آن قفلی از جنس آهن زدند
خدنگی به رسم برادر ڪشی
شـغادانه خو بر تـهمـتن زدند
ندیدی مگر ڪاوه را بی درفش
به مـیدان این شـهر گردن زدند
چگونه نـنالم از این حجم غـم
ڪه دیدم عـلمـدار را بی عـلم
چرا از حـقیقٺ گریزان شـدیم
به لـفافه رفتیم و پنهان شدیم
چرا نیسٺ دیگر یل سـیسـتان
چرا نـیسٺ شد بـبر مـازندران
چرا خار را گل سپر میڪنید
صـنوبر فـدای تـبر میڪنیـد
چـرا و چـرا جـانـم آتـش گرفٺ
سخن رنگخون سیاوش گرفٺ
دوبـاره دچـار تـلاطم شـدم
میان سوالاٺ خود گم شدم
هـراس از چه داری یل نـامدار
برون آ ز خود نـعره از دل برآر
کهدر ڪلعالم چو اینخاکنیسٺ
مـرا از تـو ای اهـرمـن بـاک نیسٺ
ڪسی ڪو هوای فـریدون ڪند
سـر از بـند ضحاڪ بـیرون ڪند
چو موسی بزن دل بهدریای نیل
در آتـش درآیـید هم چون خلیل
یـقیـن دار دریـا پریشـان شود
و آتش به رویٺ گلستان شود
من از بی خیالان فغان میڪنم
ڪه این دردها را بیان میڪنم
من از عشـق پوشـالی آزردهام
دلم را به این عشـق نسپردهام
مرا عشق میهن در این برهه بـس
که در دل نگنجد دگر عشق ڪس
من از انـزوای زمـان خسـتهام
دلم را به عشـق شـما بسـتهام
شما ای رفیقان دل خون من
تـبار شـهیدان گلگون ڪفن
شـما ای همه غـم گسـاران دل
در این قحطی عشق یاران دل
از این ورطه باید گذاری کنیم
بـیایـید بـا هـم قـراری ڪنیـم
ڪه هـمـدرد درد خـلایـق شـویم
و خونخواه خون شقایق شویم
برون گشتهاز خویشو کاریڪنیم
چـنان نسـل مـن سـربـداری ڪنیـم
نظرات
ارسال یک نظر