پست‌ها

ای سرو بلند قامت دوست

ای ســرو بــلنـد قـامـٺ دوسـٺ    🔘   ۰۱ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد  هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد  در زیر قـبا چو غنچه در پوسٺ مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ که‌ باغسٺ  نه بـاغ ارم ڪه بـاغ مینو سٺ آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ در حـلقـه‌ی صـولـجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ می‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار میمیرد و هم‌ چنان دعـاگوسٺ خون دل عـاشــقان مشـتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسٺ مـن بـنده‌ی لـعـبتان سـیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ بـســیار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ بـنشــینم‌وصـبرپـیش‌گـیرم دنـبـالـه‌ٔڪـارخـویـش‌گـیرم در عـهـد تـو ای نـگار دلـبـنــد       🔘    ۰۲ بس ‌عهد که بشڪنند و سوگند دیگر نـرود به‌ هـیچ مــطلـوب  خاطر ڪه گرفٺ ‌با تو پـیوند از پیش ...

طاهـره قـرةالـعین

جذَباٺُ ‌شـوقڪَ ‌اَلجُـمَٺ بِـســلاسِـل ‌اَلـغَـم ‌وَالـبَلا همه ‌عاشـقان ‌شڪسته ‌دل ڪه ‌دهـند جـان ‌به‌ ره ‌بـلا اگر آن ‌صَـنم‌ ز ره‌ ســتم پی ‌ڪشـتنم‌ بـنهد قـدم لَـقـَد اِســتقـامَ بِـسـیفِـهِ وَلـقَد رَضیٺُ‌ بِـما رَضی تو بملک ‌و جاه‌ سڪندری من‌ و راه‌ و رسـم‌ قـلندری اگر آن‌ خوشسٺ‌ تو درخوری ‌و گر ایـن‌ بـدسـٺ ‌مـرا ســزا بگذر ز مـنزل‌ مـا و من بِـنما بـملـڪ فـنا وطن فَــاِذا فَـعَلٺَ بِـمثل ذا فَـلَقد بَـلغٺُ بِـما تَشـا سـحری نگار سـتمگرم قـدمی نهاد به ‌بسـترم فَــاِذا رَایٺَ جـمالُـه طَلعَ الـصَباحُ ڪَانَما لَـمَعاٺَ وَجهڪَ ‌اِشـرَقَٺ وَ شُـعاعِ‌ طَلَعتُڪَ‌ اِعـتَلی ز چه ‌رو اَلَـسٺَ ‌بِربِـڪُم نزنی بزن‌ ڪه ‌بَـلی ‌بَـلی ز جواب‌ طبل‌ اَلَـسـٺ او ز وَلا چو ڪوس بلا زدند همه خـیمه زد بِـدر دلـم سِـپه غـم و حشَـم بـلا چه‌خوش‌ آنکه ‌آتش ‌حیرتی زنـیَم ‌به‌ قـلـه‌ی طـور دل فَـصَڪَڪتَه وَ جَـعَلتَه مُـتَدَڪدِڪا مُتَـزَلـزلا پی ‌خوان‌ دعوٺ‌ عشـق ‌او همه ‌شب ‌ز خیل ‌ڪَروبَیان رسـد این سـفیر مُـهیمِـنی ڪه ‌گروه‌ غـمزده‌ اَلـصـلا من‌ و وصف ‌آن ‌شَـه ‌خو...

غزل‌مثنوی روز واقعه از بیداد خراسانی

گیرم‌ گلاب‌ ناب‌ شما اصل‌ قمصر اسٺ اما چه‌ سود حاصل‌ گل‌های پرپر اسٺ شـرم از نگاه بلبل‌ بی‌ دل نمی‌ڪنید کز هجر گل‌ نوای‌ فغانش‌ بحنجر اسٺ از آن‌ زمان‌ که آینه‌گردان شب‌ شدید آیینه‌ی دل‌ از دم ‌دوران مُڪدر اسٺ فردایتان چکیده‌ٔ امروز زندگی‌ سٺ امروزتان طلیعه‌ٔ فردای‌ محشر اسٺ وقتی‌‌ که تیغ‌ کینه سر عشق ‌را برید وقتی‌ حدیث‌ درد برایم مڪرر اسٺ وقتی‌ ز چنگ‌ شوم‌‌ زمان مرگ‌ می‌چکد وقتی‌ دل‌ سیاه‌ زمین‌ جای‌ گوهر اسٺ وقتی‌ بهار وصله‌ٔ ناجور فصل‌هاسٺ وقتی تـبر مدافع حـق صنوبر اسٺ وقتی به‌ دادگاه عـدالت طناب دار برصدر مینشیند و قاضی‌ و داورسٺ وقتی‌ طراوت چمن‌ از اشک ابرها سٺ وقتیکه‌ نقش‌ خون‌ بدل‌ ما مُصوّر اسٺ وقتیکه‌ نوح‌ کشتی‌ خود را بخون‌ نشاند وقتی‌ که مار معجزه‌ٔ یک پـیمبر اسٺ وقتی ڪه برخلاف تـمام فسـانه‌ ها امروز شعله‌ مسلخ ِ‌سرخ سمندر اسٺ از من‌ مخواه شعر تَر ای بی‌ خبر ز درد شعری‌که‌ خون‌ از آن‌ نچکد ننگ‌ دفترسٺ ما با زبان‌ سـرخ و سـر سـبز آمدیم تیغ‌ زبان بُرنده‌تر از تیغ خنجر اسٺ این‌ تخته‌ پاره‌ها که‌ به‌آن چنگ‌ می‌زنید ته‌ مانده‌های زورق بر خون‌ شناور سٺ ...

خون و خاکستر شعری از نادر نادرپور

آن زلـزلـه ‌ای که خانه را لـرزانـد یک شب همه‌چیز را دگرگون کرد چون شعله جهان خفته را سوزاند خاکسـتر صـبح را پر از خـون کرد او بود که شـیشـه‌ هـای رنگین را از پنجره‌های دل به خاک انداخت رخسـار زنـان و رنگ گل ‌ها را در پشت غبار کینه پنهان ساخت گهـواره‌ی مرگ را بجنبـانیـد چون گور به‌خوردن کسان پرداخت در زیر رواق کهـنه‌ی تـاریـخ بر سنگ مزار شهریاران تاخت تـندیـس هـنروران پـیشـین را بشکست و بهای کارشان نشناخت آنگاه ترانه ‌هـای فـتحش را با شیون شوم باد موزون کرد او راه وصال عاشـقان را بست فانوس خیال شاعران را کشت رگ ‌های صدای ساز را بگسست پیشانی جام را به خون آغـشت گنجینه‌ی روز هـای شـیرین را در خاک غم‌گذشته مدفون کرد تالار بزرگ خانه خالی شد از پیکره‌های مرده و زنده دیگر نه کبوتری که از بامش پرواز کنـد به سـوی آینـده در ذهن من از گذشته یادی ماند غـمنـاک و گسـسـته و پراکنـده با خانه و خاطرات من ای دوست آن زلـزلـه کار صد شـبیخون کرد نـاگاه به هـر طـرف که رو کردم دیدم همه وحشت است و ویرانی عـزم سـفرم به پیشـواز آمد تا پشت کنم بر آن پریشانی امـا غـم ِ ترک...

مونالیزا شعری از رحمت‌اله رسولی مقدم

مـرا بکار و بـرویـانـم مرا که نطفه‌ٔ انـدوهم درون مـرکز رویـانـت چنانکه در تو جنین بودم و آرزوی جـوان بودن مرا جوانه زد از جانت                          و در تو ریشه ‌زدم غم را تو بارور شدی از دردم بـیا مـرا متولـد کن که از جهان ِ کمت سـیرم که در دهان ِ غمت کم کم به درد بو بـبرد شـیرم سپس ببند به پستانت                                گرسـنه بودن آدم را که دور بردن پـستانـت گرسنه را به دریدن برد و صید را به دویدن برد سپس عواطف ِ ناچیزت اضافه کرد به تـنهایـی به گرگ گشتن ِ در آنت                           بزرگ گشتن ِ کم کم را بزرگ‌تر شدم از پیشـم بـلندتر شدی از ریشـم مرا بـپوش اگر نـیشـم گزنـد فـاش شدن دارد تو برمـلایی و می‌دانی لـبت گرفته به دنـدانت                       ...

طاهره قرةالعین

ای به‌ سر زلف تو سـودای من وز غـم هجران تو غوغای من لـعل لـبت شـهد مـصفای من عشق تو بگرفت سراپای من من شده تو آمده بر جای من گنج مـنـم بـانی مخـزن توئی سیم منم صاحب معدن توئی دانه منم صاحب خرمن توئی هیکل من چیست اگر من توئی گر تو منی چیست هـیولای من آتش ‌عشـقت چو برافروخت دود سوخت ‌مرا مایه‌ٔ هر هست ‌و بود کفـر و مـسـلمانـیم از مـن زدود تـا به خـم ابـرویت آرم سـجود فـرق نه از کعبه کلیـسـای مـن شـیفته‌ٔ حضرت اعلا سـتم عـاشـق دیدار دل ‌آرا سـتم راهـروی وادی سـودا سـتم از همه بگذشته ترا خواسـتم پر شده ‌از عشق ‌تو اعضای من عشق علم کوفت به ویرانه‌ام داد صـلا بر در جـانـانه ام باده‌ٔ‌ حق ریخت به پیمانه‌ام از خود و عالم همه بیگانه‌ام حـق طلبـد هـمت والای مـن سـاقـی مـیخـانه‌ی بـزم السـت ریخت ‌به‌هر جام‌ چو صهبا زدست ذره صفت شـد هـمه ذرات پسـت باده زما مست‌ شد و گشت هست از اثـر نـشـئه‌ی صـهبـای مـن عشق...

ای سرو بلند قامت دوست

ای ســرو بلنــد قـامـت دوســت وه‌وه که شمایلت ‌چه‌نیڪوست در پـای لـطـافــت تــو مـــیـراد هر سرو سهی‌ڪ برلب جوست نـازڪ بــدنی ڪه مـی‌نـگنجـد در زیر قبا چو غنچه در پوست مـه پـاره بـه بــام اگـر بـرآیــد ڪ‌فرق ڪند ڪ‌ماه یا اوست آن خرمن‌گل نه‌گل‌ڪ باغست نه باغ ارم ڪه باغ مینوست آن گوی معنبرسـت در جیب یا بوی دهان عنبرین بوسـت در حـلقــهٔ صــولجـان زلـفــش بیچاره‌‌دل اوفتاده چون گوست می‌ســوزد و هـم‌ چنان هوادار می‌میرد و هم‌چنان دعاگوست خون دل عـاشـقان مشتاق بر گردن دیدهٔ بـلاجوسـت مـن بــندهٔ لعـبتان ســیمــین ڪاخر دل آدمی نه‌از روست بـســـیار مـلامـتـم بـڪـردنـد ڪاندر پی‌او مرو ڪ‌بدخوست ای سـخت دلان ســست پـیمان این‌شرط‌وفا بود ڪ بی‌دوست بـنشــینم‌وصـبرپیش‌گیرم دنـبالـه‌ڪـارخـویـش‌گیرم در عـهــد تـو ای نـگار دلـبـنــد بس‌عهدڪ بشڪنند و سوگند دیگر نرود به‌ هـیچ مطلوب خاطر ڪ گرفت‌با تو پیوند از پیش تو راه رفتنم نیست هـم‌چون مگس از برابر قـند عشق آمد و رسم عقل برداشت شـوق آمد و بـیخ صـبر برڪند در هـیـچ زمـانه‌ای نزادســت مادر به‌جمال چون تو فرزند با د...