مونالیزا شعری از رحمتاله رسولی مقدم
مـرا بکار و بـرویـانـم
مرا که نطفهٔ انـدوهم
درون مـرکز رویـانـت
چنانکه در تو جنین بودم
و آرزوی جـوان بودن
مرا جوانه زد از جانت
و در تو ریشه زدم غم را
تو بارور شدی از دردم
بـیا مـرا متولـد کن
که از جهان ِ کمت سـیرم
که در دهان ِ غمت کم کم
به درد بو بـبرد شـیرم
سپس ببند به پستانت
گرسـنه بودن آدم را
که دور بردن پـستانـت
گرسنه را به دریدن برد
و صید را به دویدن برد
سپس عواطف ِ ناچیزت
اضافه کرد به تـنهایـی
به گرگ گشتن ِ در آنت
بزرگ گشتن ِ کم کم را
بزرگتر شدم از پیشـم
بـلندتر شدی از ریشـم
مرا بـپوش اگر نـیشـم
گزنـد فـاش شدن دارد
تو برمـلایی و میدانی
لـبت گرفته به دنـدانت
گزنده های دهانم را
بـبُر چنـان که برَش داری
زبان ِ گوش ِ کرت اینست
زبان، زبانهٔ کِش داریست
که آبـدار ترت ایـن است
مرا نبخش و بدین صورت
کشـیده باش به دسـتانـت
هزار سیلی محکم را
اگرچه عاجزی از نیشم
فـرار کردهای از کیشـم
بـیا و خـتم کلامـت را
بهصبر و حوصله دعوتکن
بـدون معجزه وارد کن
به قـرن ِ آخر ِ ایـمانـت
رسـول های مقدم را
به رغم باکرگی در خود
مـرا بکار و بـرویـانـم
تو فـاعـلی و تو مفـعولـی
تویی که معجزهگر هستی
چگونه ایـن همه معمولـی
به جیب خود زده دامانت
نجیب بودن مریم را؟
که پوزخند مونالیزا ست
حـدود قـرمـز خودکارت
زنان ِ خارج از این حیطه
به پـاکبـاز ِ خـطا کارت
چقدر جزیه بـپردازند
که مـردهای نگهبانـت
رها کنند این جهنم را؟!
تو در کنار مطیعانت
چقدر نـاشـنوا هستی
که حلـقوارهٔ شـیپورت
دمیده است به تـنهایـی
درون ِ گوش ِ به فرمانت
هزار حلقهٔ توام را؟!
اگرچه روح تو قدیس است
پر از تجسـد تـندیـس است
بـتی که از تو تراشـیدم
شمایلیست که ابلیس است
بگو ... و بعد تصور کن
درون نسـخهٔ پـنهانـت
تمایلات ِ مجسم را
مـرا بکار و بـرویـانـم
سپس بخشک و بپوسانم
گذشتهای که غمانگیز است
به نـاگزیری ِ مـن می گفـت
از این پیاله که لبریز است
بـنوش و برلـب ِ لـیوانـت
ببوس خاطرهٔ سم را
مرا که نطفهٔ انـدوهم
درون مـرکز رویـانـت
چنانکه در تو جنین بودم
و آرزوی جـوان بودن
مرا جوانه زد از جانت
و در تو ریشه زدم غم را
تو بارور شدی از دردم
بـیا مـرا متولـد کن
که از جهان ِ کمت سـیرم
که در دهان ِ غمت کم کم
به درد بو بـبرد شـیرم
سپس ببند به پستانت
گرسـنه بودن آدم را
که دور بردن پـستانـت
گرسنه را به دریدن برد
و صید را به دویدن برد
سپس عواطف ِ ناچیزت
اضافه کرد به تـنهایـی
به گرگ گشتن ِ در آنت
بزرگ گشتن ِ کم کم را
بزرگتر شدم از پیشـم
بـلندتر شدی از ریشـم
مرا بـپوش اگر نـیشـم
گزنـد فـاش شدن دارد
تو برمـلایی و میدانی
لـبت گرفته به دنـدانت
گزنده های دهانم را
بـبُر چنـان که برَش داری
زبان ِ گوش ِ کرت اینست
زبان، زبانهٔ کِش داریست
که آبـدار ترت ایـن است
مرا نبخش و بدین صورت
کشـیده باش به دسـتانـت
هزار سیلی محکم را
اگرچه عاجزی از نیشم
فـرار کردهای از کیشـم
بـیا و خـتم کلامـت را
بهصبر و حوصله دعوتکن
بـدون معجزه وارد کن
به قـرن ِ آخر ِ ایـمانـت
رسـول های مقدم را
به رغم باکرگی در خود
مـرا بکار و بـرویـانـم
تو فـاعـلی و تو مفـعولـی
تویی که معجزهگر هستی
چگونه ایـن همه معمولـی
به جیب خود زده دامانت
نجیب بودن مریم را؟
که پوزخند مونالیزا ست
حـدود قـرمـز خودکارت
زنان ِ خارج از این حیطه
به پـاکبـاز ِ خـطا کارت
چقدر جزیه بـپردازند
که مـردهای نگهبانـت
رها کنند این جهنم را؟!
تو در کنار مطیعانت
چقدر نـاشـنوا هستی
که حلـقوارهٔ شـیپورت
دمیده است به تـنهایـی
درون ِ گوش ِ به فرمانت
هزار حلقهٔ توام را؟!
اگرچه روح تو قدیس است
پر از تجسـد تـندیـس است
بـتی که از تو تراشـیدم
شمایلیست که ابلیس است
بگو ... و بعد تصور کن
درون نسـخهٔ پـنهانـت
تمایلات ِ مجسم را
مـرا بکار و بـرویـانـم
سپس بخشک و بپوسانم
گذشتهای که غمانگیز است
به نـاگزیری ِ مـن می گفـت
از این پیاله که لبریز است
بـنوش و برلـب ِ لـیوانـت
ببوس خاطرهٔ سم را
نظرات
ارسال یک نظر