خون و خاکستر شعری از نادر نادرپور

آن زلـزلـه ‌ای که خانه را لـرزانـد
یک شب همه‌چیز را دگرگون کرد
چون شعله جهان خفته را سوزاند
خاکسـتر صـبح را پر از خـون کرد
او بود که شـیشـه‌ هـای رنگین را
از پنجره‌های دل به خاک انداخت
رخسـار زنـان و رنگ گل ‌ها را
در پشت غبار کینه پنهان ساخت
گهـواره‌ی مرگ را بجنبـانیـد
چون گور به‌خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهـنه‌ی تـاریـخ
بر سنگ مزار شهریاران تاخت
تـندیـس هـنروران پـیشـین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه ترانه ‌هـای فـتحش را
با شیون شوم باد موزون کرد
او راه وصال عاشـقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگ ‌های صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغـشت
گنجینه‌ی روز هـای شـیرین را
در خاک غم‌گذشته مدفون کرد
تالار بزرگ خانه خالی شد
از پیکره‌های مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بامش
پرواز کنـد به سـوی آینـده
در ذهن من از گذشته یادی ماند
غـمنـاک و گسـسـته و پراکنـده
با خانه و خاطرات من ای دوست
آن زلـزلـه کار صد شـبیخون کرد
نـاگاه به هـر طـرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عـزم سـفرم به پیشـواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
امـا غـم ِ ترک ِ آشـیان گفتن
چشمان مرا که‌جای خورشید است
همچون افـق غـروب گلگون کرد
چون روی به‌سوی غربت آوردم
غـم بـار ِ دگر‌ به دیدنـم آمـد
من برده‌ٔ پیر آسـمان بودم
زنجیر بـلا به گردنـم آمـد
من خانه‌ٔ خود به غیر نسپردم
تقـدیر مرا ز خانه بـیرون کرد
اکنون که دیـار آشـنایی را
چون سایه‌ٔ خویش در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان با او
در خواب و خیال ماجرا دارم
این عشق کهن که‌در دلم باقیست
بنگر که مـرا چگونه مجنـون کرد
اینجا که مـنم کرانه‌ٔ نـیلی
از پنجره‌ٔ مقابلش پیداست
خورشید برهنه‌ٔ سحرگاهش
هـمبستر ِ آسـمانی ِ دریاست
گاهی به دلـم امیـد می بخشم
کان وادی ِ سبز ِ آرزو اینجاست
افسوس که این امید بی‌حاصل
انـدوه مـرا هـماره افـزون کرد
اینجا که منم بهشت جاوید است
اما چه کنم که خانه‌ی من نیست
دریـای ِ زلال ِ لاجوردینش
آیـینه‌ٔ بـیکرانه‌ٔ من نـیست
تاب ِ هوس آفرین ِ امواجش
گهواره‌ٔ کودکانه‌ٔ مـن نـیست
ماهی که بر این کرانه می‌تابد
آن نـیست که از بـلندی الـبرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من جبین پیری را
در آیـنه‌ی پـیاله می‌بـینم
اوراق کتاب سـرگذشـتم را
در ظرف پر از زباله می‌بینم
خود را به گناه کشـتن ایام
جلاد هـزار سـاله می‌بـینم
امـا به کدام کس توانـم گفت
این بازی تازه را که گردون کرد
هـر بـار که رونَـهم به کاشـانه
در شهر غریب و در شب دلگیر
هر بار که سـایه‌ی سـیاه من
در نور چراغ کوچه‌ای گمنام
بر پشت دری به‌رنگ تنهایی
آوارگی ِ مـرا کُنـد تـصـویر
با کهـنه کلیـد خویـش می‌گویم
کای حلقه بگوش ِ مانده در زنجیر
اینجا نه همان سرای دیرین است
در این در ِ بسـته کِی کُنی تأثـیر؟
کاشـانه‌ٔ نو کلیـد ِ نو خواهـد
در قلب ِ جوان اثر ندارد پیر
از پنجه‌ٔ سرد من چه می‌خواهی؟
سـودی ندهـد سـتیزه با تـقـدیر
وقتی‌که خروس مرگ می‌خواند
دیرسـت برای در گشـودن، دیر
آن زلـزلـه‌ای که خانه را لـرزانـد
گفتن نتوان که با دلم چون کرد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غزل‌مثنوی روز واقعه از بیداد خراسانی