ای سرو بلند قامت دوست
ای ســرو بــلنـد قـامـٺ دوسـٺ 🔘 ۰۱
وَهوَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ
در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد
هر سرو سهی که برلب جوسٺ
نـازڪ بـدنـی ڪه مـی نگنجـد
در زیر قـبا چو غنچه در پوسٺ
مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد
که فرق کند که ماه یا اوسٺ
آن خرمن گل نه گل که باغسٺ
نه بـاغ ارم ڪه بـاغ مینو سٺ
آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب
یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ
در حـلقـهی صـولـجـان زلـفـش
بیچاره دل اوفتاده چون گوسٺ
میسـوزد و هـم چنـان هـوادار
میمیرد و هم چنان دعـاگوسٺ
خون دل عـاشــقان مشـتاق
بر گردن دیـدهی بـلاجوسٺ
مـن بـندهی لـعـبتان سـیمـین
ڪآخر دل آدمی نه از روسٺ
بـســیار مـلامـتـم بـڪردنــد
کاندر پیاو مرو که بدخوسٺ
ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان
این شرط وفا بود که بیدوسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
در عـهـد تـو ای نـگار دلـبـنــد 🔘 ۰۲
بس عهد که بشڪنند و سوگند
دیگر نـرود به هـیچ مــطلـوب
خاطر ڪه گرفٺ با تو پـیوند
از پیش تو راه رفـتنم نیسٺ
هم چون مگس از برابر قـنـد
عشق آمد و رسم عقل برداشٺ
شـوق آمد و بـیخ صـبر برڪند
در هـیچ زمـانـه ای نـزاد سـٺ
مادر بهجمال، چون تو فـرزند
بـاد اسٺ، نصیحٺ رفـیقـان
و انـدوه فـراق، ڪوه الـونـد
من نیستم ار ڪسی دگر هسٺ
از دوسٺ بهیاد دوسٺ خرسند
ایـن جور ڪه میبریم تـا ڪـی
وین صبر ڪه میڪنیم تا چند
چون مرغ، به طَمع ِ دانه در دام
چون گرگ، به بوی دنـبه در بـند
افتادم و مصلحٺ چنین بود
بی بـند نـگیرد آدمـی پـنـد
مستوجب این و بیش از اینم
باشد ڪه چو مـردم خردمنـد
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
امـروز جـفا نـمیڪند ڪس 🔘 ۰۳
در شهر مگر تو میکنی بس
در دام تو عاشــقان گرفتار
در بند تو دوستان مُحَبَّـس
یـا مُحـرِقَـتی بِـنار خَــدوا
مِن جَمرَتِـها السِراج تُـقـبَس
صبحی که مشام جان عشاق
خوشـبوی ڪنـد اِذا تَـنَـفَّـس
اَســتَقـبِلُـهُ وَ اِن تَـولـی
اَســتَأنِسُـهُ وَ اِن تَـعَبَّس
انـدام تو خود حریر چینسٺ
دیگر چه ڪنی قـبای اطـلس
من در همه قول ها فـصیحم
در وصف شـمایـل تو اَخـرَس
جان در قـدمٺ ڪنم و لـیڪن
ترســم نـنهی تو پـای بر خَـس
ای صاحب حسن در وفا ڪوش
ڪاین حُسن وفا نڪرد با ڪس
آخـر به زڪاٺ تنـدرسـتی
فریاد دل شڪستگان رَس
من بعد مڪن چنان ڪزین پیش
وَرنه به خدا ڪه من از این پس
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
گفتار خوش و لـبان بـاریڪ 🔘 ۰۴
ما اَطـیَبَ فـاڪ جَلَ بـاریڪ
از روی تو مـاه آســـمـان را
شرم آمد و شد هلال باریڪ
یـا قـاتلَـتی بِسیف لَـحظ
وَالله قَـتلتَـنی بِـهاتـیڪ
از بهر خدا ڪه مالڪان جور
چنـدیـن نڪننـد بر مَـمالیـڪ
شـایـد ڪه به پادشـه بگویـند
ترڪ تو بریخٺ خون تاجیڪ
دانیکه چهشب گذشٺ بر من
لا یَــأٺ ِ بـمِـثـلُـهـا اَعــادیـڪ
با این هـمه گر حـیاٺ باشد
هـم روز شود شـبان تاریڪ
فـیالجمله نـماند صبر و آرام
ڪَم تَزجُرَنی و ڪَم اُداریڪ
دردا که به خیره عمر بگذشٺ
ای دل تـو مـرا نمی گذاریڪ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
چشـمی ڪه نظر نگه نـدارد 🔘 ۰۵
بس فـتنه ڪه با سر دل آرد
آهـوی ڪـمـند زلـف خوبـان
خود را به هـلاڪ میسپارد
فـریـاد ز دسـٺ نـقــش فـریـاد
و آن دسٺ ڪه نقش مینگارد
هر جا ڪه مُوَلَـهی چو فرهاد
شــیریـن صفـتی بر او گمـارد
ڪس بار مشـاهدٺ نچیند
تـا تخم مجاهـدٺ نـڪارد
نـالـیدن عـاشـقان دلسـوز
نـاپخته مجاز می شـمارد
عـیبش مڪنید هوشـمندان
گر سـوخته خـرمـنی بـزارد
خاری چه بود بهپای مشـتاق
تـیغیش بران ڪه سـر نخارد
حاجٺ به در ڪسیسٺ ما را
ڪاو حاجٺ ڪس نمیگزارد
گویند برو ز پیش جورش
مـن میروم او نـمیگذارد
من خود نهبه اختیار خویشم
گـر دسـٺ ز دامـنـم بــدارد
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بعد از طلـب تو در ســرم نیسٺ 🔘 ۰۶
غیر از تو به خاطر اندرم نیسٺ
ره می نـدهـی ڪه پـیشـٺ آیـم
وز پیش تو ره ڪه بگذرم نیسٺ
مـن مــرغ زبــون ِ دام ِ اُنـســـم
هر چند که میڪشی پَرم نیسٺ
گر چـون تو پـری در آدمـیزاد
گویند ڪه هسٺ باورم نیسٺ
مـهر از همه خـلق برگرفـتم
جز یاد تو در تصورم نیسٺ
گـویـنـد بـڪـوش تــا بـیــابــی
میڪوشم و بخٺ یاورم نیسٺ
قـسـمی ڪه مـرا نـیافـریدند
گر جهد ڪنم میسـرم نیسٺ
ای ڪاش مـرا نـظـر نـبـودی
چون حظ ِ نظر برابرم نیسٺ
فڪرم به همه جهان بگردید
وز گوشهٔ صبر بهترم نـیسٺ
بـا بخٺ جـدل نمی تـوان ڪرد
اڪنون که طریق دیگرم نیسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای دل نه هزار عهد ڪردی 🔘 ۰۷
ڪـاندر طلـب هـوا نـگردی
ڪسرا چه گنه تو خویشتنرا
بر تـیـغ زدی و زخـم خـوردی
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عـشـق روی زردی
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قـصهٔ عــشـق در نـوردی
ای ســیـم تـن ســیاه گیسـو
ڪز فڪر سرم سپید ڪردی
بسیار سیه سپید کردسٺ
دوران ســپهـر لاجــوردی
صلحسٺ میان ڪفر و اسلام
بــا مـا تـو هـنـوز در نــبـردی
سر بیش گران مکن که کردیم
اقـرار بـه بــنـدگی و خـردی
با درد توام خوشسٺ اَزیراک
هـم دردی و هـم دوای دردی
گفتی که صبور باش هـیهاٺ
دل موضـع صـبر بود و بردی
هم چاره تحملسـٺ و تسـلیم
وَر نه به ڪدام جهد و مردی
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بگذشـٺ و نگه نڪرد با من 🔘 ۰۸
در پای ڪشان، ز ڪبر دامن
دو نرگس مسـٺ نـیم خوابـش
در پیش و بهحسرٺ از قفا من
ای قـبـلـهی دوســتان مـشـتاق
گر با همه آن ڪنی ڪه با من
بسیار ڪسان که جان شیرین
در پـای تـو ریـزد اولآ مـن
گفتم ڪه شڪایتی بخوانم
از دسٺ تو پیش پادشـا من
کاین سخٺ دلی و سسٺ مهری
جـرم از طـرف تـو بـود یـا مـن
دیدم که نه شرط مهربانیسٺ
گر بـانگ برآرم از جـفـا مـن
گر ســر بـرود فــدای پــایـٺ
دسٺ از تو نمیڪنم رها من
جــز وصـل تـواَم حــرام بــادا
حاجٺ که بخواهم از خدا من
گویندَم از او نظر بـپرهـیز
پرهـیز نـدانم از قـضا مـن
هرگز نشـنیدهای ڪه یاری
بی یـار صـبور بود تـا مـن
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای روی تو آفـتاب عـالم 🔘 ۰۹
انگشـٺ نــمـای آل ِ آدم
احیـای روان مـردگان را
بویٺ نفس مسیح مریم
بر جـان عـزیزٺ آفـرین بـاد
بر جسم شریفٺ اسم اعظم
محبوب منی چو دیدهٔ راسٺ
ای سـرو روان به ابـروی خـم
دسـتان ڪه تو داری ای پری روی
بـس دل بِـبَری به ڪَف و مِعصَـم
تـنهـا نه مـنم اســیر عـشـقٺ
خـلقی مُتَـعَـشِقَـند و مـن هم
شیرین جهان تویی بهتحقیق
بگـذار حــدیـث مــا تَـقَــدَم
خوبیٺ مُسـلَمـسٺ و ما را
صـبر از تو نمیشود مسـلم
تو عهد وفـای خود شڪستی
و ز جـانب مـا هـنوز محڪم
مگذار ڪه خستگان بـمیرند
دور از تـو به انـتظار مـرهم
بی مـا تو به سَـر بَری هـمه عـمر
من بی تو گمان مبر ڪه یڪدم
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
گلرا مـبَریـد پـیش مـن نام 🔘 ۱۰
با حُسن وجود آن گل اندام
انگشٺ نـمای خلـق بودیم
مانـند هـلال از آن مه ِ تام
بر ما همه عـیب ها بگفتند
یـا قـوم اِلی مَـتی و حَـتام
ما خود زدهایم جام بر سنگ
دیگر مـزنـیـد سـنگ بر جـام
آخـر نـگهـی به سـوی مـا ڪن
ای دولٺ خاص و حسرٺ عام
بـس در طلـب تو دیگ سـودا
پختیم و هـنوز ڪار ما خـام
درمـان اسـیر عـشـق صبر سٺ
تا خود به ڪجا رسد سرانجام
مـن در قـدم تـو خـاڪ بــادم
باشد ڪه تو بر سرم نهی گام
دور از تو شڪیب چند باشد
مـمڪن نشـود بر آتـش آرام
در دام غـمٺ چو مرغ وحشـی
میپیچم و سخٺ میشود دام
مـن بی تـو نه راضـیم ولـیڪن
چون ڪام نمیدهی به نـاڪام
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای زلـف تو هر خـمی ڪمنـدی 🔘 ۱۱
چشمٺ به ڪرشمه چشمبندی
مَخرام بـدیـن صفـٺ مـبادا
ڪز چشم بدٺ رسد گزندی
ای آیـنه ایـمنی ڪه نـاگاه
در تـو رسـد آه دردمنـدی؟
یـا چهره بـپوش یـا بسـوزان
بر روی ِ چو آتشـٺ ســپنـدی
دیوانهٔ عشـقٺ ای پری روی
عاقـل نشـود به هـیچ پـندی
تلخسٺ دهان عیشم از صبر
ای تُنگ ِ شـڪر بـیار قــنـدی
ای سـرو به قـامتش چه مانی
زیـبا سـٺ ولی نه هـر بـلنـدی
گریَم به امید و دشـمنانم
بر گریه زنـند ریشـخنـدی
ڪاجی ز درم درآمدی دوسٺ
تـا دیـدهی دشــمنـان بڪنـدی
یارب چه شدی اگر به رحمٺ
باری سـوی مـا نظر فڪنـدی
یڪچند به خیره عمر بگذشٺ
من بعد بر آن سـرم ڪه چندی
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخویـشگـیرم
آیــا ڪه به لـب رسید جـانم 🔘 ۱۲
آوَخ ڪه ز دسٺ شـد عـنانم
ڪس دید چو من ضعیف هرگز
ڪز هسـتی خویـش درگمانم ؟
پروانه ام اوفـتان و خیزان
یڪباره بســوز و وارهـانم
گر لطف ڪنی بجای اینـم
ور جـور ڪنی سـزای آنـم
جز نقش تو نیسٺ در ضمیرم
جز نـام تـو نـیســٺ بر زبـانـم
گر تلخ ڪنی به دوریَم عـیش
یـادٺ چو شڪر ڪنـد دهـانم
اســرار تـو پـیش ڪس نگویم
اوصاف تو پیش ڪس نخوانم
بـا درد تـو یـاوری نـدارم
وز دسٺ تو مَخلَصی ندانم
عاقل بِجَـهَد ز پیش شمشیر
مـن ڪشـتهٔ سـر بر آسـتانم
چون در تو نمیتوان رسیدن
به زان نَـبُود ڪه تـا تـوانـم
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخویـشگـیرم
آن برگ گلسـٺ یـا بـناگوش 🔘 ۱۳
یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش
دسـٺ چو مـنی قـیامه باشـد
با قامٺ چون تویی در آغوش
من مـاه نـدیـدهام ڪُله دار
من سـرو ندیدهام قـباپوش
وز رفـتن و آمـدن چه گویم
میآرد وَجد و میبرد هـوش
روزی دهـنی به خنده بگشـاد
پسته، دهـن تو گفٺ خاموش
خاطر پی زهـد و توبه میرفٺ
عشق آمد و گفٺ زرق مفـروش
مُـستـغرَق یـادٺ آن چـنانـم
کم هستی خویش شد فراموش
یـاران به نـصیحتـم چـه گوینـد
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام من این چنین بر آتـش
عـیبـم مڪن اَر برآورَم جـوش
تا جهد بُود به جـان بڪوشـم
وانگه به ضرورٺ از بُن گوش
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
طاقـٺ برسـید و هـم بگفتم 🔘 ۱۴
عشـقٺ که ز خلق مینهفتم
طاقم ز فـراق و صبر و آرام
زآن روز که با غـم تو جُفـتم
آهنگ دراز شـب ز من پرس
ڪز فِـرقَٺ تو دمی نخُفـتم
بر هر مژه قطرهای چو الماس
دارم که به گریه سنگ سُـفتم
گر ڪشته شوم عجب مدارید
مـن خود ز حـیاٺ در شگفـتم
تقـدیر در این مـیانم انداخٺ
چندان ڪه ڪناره میگرفتم
دی بر سر ڪوی دوسٺ لَختی
خـاڪ قـدمـش به دیـده رُفتم
نه خوار ترم ز خاڪ بگذار
تـا در قـدم عـزیـزش اُفـتم
زانگه ڪه برفـتی از ڪنـارم
صـبر از دل ریـش گفٺ رفتم
میرفٺ و به ڪبر و ناز میگفٺ
بی ما چه ڪنی؟ به لابه گفـتم
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخویـشگـیرم
بـاری بگذر ڪه در فـراقـٺ 🔘 ۱۵
خونشد دلریش از اشتیاقٺ
بگشـای دهـن ڪه پاسـخ تلخ
گویی شڪرسـٺ در مـذاقـٺ
در ڪشتهٔ خویشتن نگه ڪن
روزی اگـر افـتـد اتـفـاقـٺ
تو خندهزنان چو شمع و خلقی
پروانه صـفٺ در احـتراقـٺ
ما خود ز ڪدام خیل باشیم
تـا خیـمه زنـیم در وثـاقـٺ؟
ما اخترٺ صبابتی ولڪن
عـینی نظرٺ و ما اطاقـٺ
بس دیده که شد در انتظارٺ
دریـا و نـمی رسـد به سـاقـٺ
تو مسٺ شراب و خواب و ما را
بی خوابی ڪشـٺ در تـیاقـٺ
نه قدرٺ با تو بودنم هسٺ
نه طاقٺ آن که در فراقـٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
آوَخ ڪه چو روزگار برگشٺ 🔘 ۱۶
از من دل و صبر و یار برگشٺ
برگشـتن مـا ضـرورتی بود
وآن شوخ به اختیار برگشٺ
پرورده بـدم به روزگارش
خو کرد و چو روزگار برگشٺ
غـم نیز چه بودی اَر برفتی
آن روز که غمگسار برگشٺ
رحمٺ کن اگر شکستهای را
صـبر از دل بـیقرار برگشـٺ
عـذرش بنه ار به زیر سـنگی
سر کوفتهای چو مار برگشٺ
زین بحر عـمیق جـان به در برد
آنڪس که هم از ڪنار برگشٺ
من ساڪن خاک پاک عشقم
نـتوانم از ایـن دیـار برگشـٺ
بـیچارگی اسٺ چـارهٔ عـشــق
دانی چه ڪنم چو یار برگشٺ؟
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
هر دل که به عاشقی زبون نیسٺ 🔘 ۱۷
دسـٺ خـوش روزگار دون نیسٺ
جـز دیـدهی شــوخ عـاشــقـان را
بر چهره دوان سرشک خون نیسٺ
ڪوتـه نـظری بـه خـلوتـم گفٺ
سودا مڪن آخرٺ جنون نیسٺ
گفتم ز تو ڪی برآیـد ایـن دود
ڪَٺ آتش غم در اندرون نیسٺ
عـاقــل دانــد ڪه نـالـهی زار
از سوزش سینهای برون نیسٺ
تسـلـیم قـضـا شـود ڪزیـن قـیـد
ڪسرا به خلاص رهنمون نیسٺ
صبر اَر نڪنـم چه چاره سـازم؟
آرام دل از یڪی فـزون نیسٺ
گـر بـڪشــد و گـر مـعـاف دارد
در قبضهٔ او چو من زبون نیسٺ
دانـی بـه چـه مـانَــد آب چـشـمـم؟
سیماب، که یڪدمَش سڪون نیسٺ
در دهــر وفــا نــبـود هــرگـز
یا بود و بهبخٺ ما ڪنون نیسٺ
جـــان بَرخی ِ روی ِ یــار ڪـردم
گفتم مگرَش وفاسٺ چوننیسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
در پای تو هر که سر نـینداخٺ 🔘 ۱۸
از روی تـو پـرده بـر نـینداخٺ
در تـو نرســید و پی غــلط ڪرد
آن مـرغ ڪه بـال و پر نـینداخٺ
ڪس بـا رخ تـو نـباخٺ اسـبی
تا جان چو پـیاده در نـینداخٺ
نــفـزود غــم تـو روشـــنـایـی
آن را که چو شمع سر نـینداخٺ
بـارٺ بڪشـم ڪه مــرد مـعنی
در باخٺ سـر و سـپر نـینداخٺ
جــان داد و درون به خـلـق نـنمـود
خون خورد و سخن بهدر نـینداخٺ
روزی گفتم کسی چون من جان
از بـهر تـو در خـطر نـینداخٺ
گفتا نه ڪه تـیر چشـم مـسـتم
صید از تو ضعیف تر نـینداخٺ
بـا آن ڪه هـمه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نـینداخٺ
نومیـد نـیَم ڪه چشـم لطفی
بر من فڪنَد، و گر نـینداخٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای بر تو قـبای حسن چـالاڪ 🔘 ۱۹
صد پـیرهن از محبتٺ چـاڪ
پیشٺ به تواضعسٺ گویی
افــتـادن آفــتـاب بر خـاڪ
ما خـاڪ شـویم و هـم نگردد
خاڪ درٺ از جـبین ما پاڪ
مـهر از تو تـوان بریـد؟ هـیهـاٺ
ڪس بر تو توان گزید؟ حاشاڪ
اول دل بـرده بـاز پـس ده
تا دسٺ بدارمٺ ز فِـتراڪ
بعد از تو به هیچ ڪس ندارم
امیـد و ز ڪـس نـیایـدم باڪ
درد از جهٺ تو عـین داروسٺ
زهر از قـبل تو محض تریـاڪ
سـودای تو آتـشی جـهانسـوز
هجران تو ورطهای خطرناڪ
روی تو چه جـای سـحر بـابـل
موی تو چه جـای مار ضحاڪ
سعدی بس ازین سخن که وصفش
دامــن نــدهــد به دسـٺ ادراڪ
گَرد اَر چه بـسی هـوا بگیرد
هـرگز نرسـد به گرد افلاڪ
پای طلب از رَوش فـرو مانـد
میبـینم و حیله نیسٺ اِلاڪ
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای چون لـب لعل تو شڪر نی 🔘 ۲۰
بادام چو چشـمٺ ای پسـر نی
جز سوی تو میل خاطرم نه
جـز در رخ تـو مـرا نـظر نی
خوبـان جـهان هـمه بدیـدم
مثل تو به چابڪی دگر نی
پـیران جـهان نـشــان ندادنـد
چون تو دگری به هیچ قـرنی
ای آن ڪه بـه بــاغ دلـبری بـر
چون قد خوش تو یک شجر نی
چندیـن شـجر وفـا نشـاندم
وز وصـل تو ذرهای ثـمر نی
آوازهٔ من ز عـرش بگذشٺ
وز درد دلـم تو را خـبر نی
از رفـتن من غـمٺ نـباشد
از آمـدن تو خـود اثـر نی
بـاز آیـم اگر دهـی اجازٺ
ای راحٺ جانمن و گر نی
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
شــد مـوسـم سـبزه و تـماشـا 🔘 ۲۱
برخیز و بـیا به سـوی صحرا
ڪان فـتنه ڪه روی خوب دارد
هرجا ڪه نشسٺ خاسٺ غـوغا
صـاحبنظری ڪه دیـد رویـش
دیوانهٔ عشـق گشٺ و شــیدا
دانی نڪنـد قـبول هـرگز
دیوانه حـدیث مـرد دانـا
چشـم از پی دیـدن تو دارم
من بی تو خسـم ڪنار دریـا
از جـور رقـیب تـو نـنالـم
خارسٺ نخسـٺ بار خرما
سعدی غـم دل نهفته میدار
تـا مینشـوی ز غـیر رســوا
گفتسٺ مگر حســود با تو
زنهار مرو از این پس آنجا
من نـیز اگر چه ناشڪیبـم
روزی دو برای مصـلحٺ را
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بـربـود جـمالٺ ای مه نـو 🔘 ۲۲
از مـاه شب چـهارده ضـو
چون میگذری بگو به طاوس
گر جلوهڪنـان روی چنیـن رو
گر لاف زنی ڪه مـن صـبورم
بعد از تو حڪایتسٺ و مشنو
دسـتی ز غـمٺ نـهاده بر دل
چشـمی ز پیَٺ فـتاده در گو
یـا از در عـاشـقان درون آی
یـا از دل طالـبان برون شـو
زین جور و تحکمٺ غرضچیسٺ
بــنیـاد وجــود مــا ڪـن و رو
یا مُتلِفَ مُـهجَتی و نفـسی
الله ِ یَقـیڪ محضر الـسـو
با من چو جوی ندید معشـوق
نگرفٺ حدیث من به یڪ جو
گفتم ڪُهنم مـبین ڪه روزی
بـینی ڪه شود به خلعتی نو
در سایهٔ شـاه آسـمان قدر
مـه طلـعٺ آفــتـاب پرتـو
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر مینرسـد به گوش خـسـرو
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
وَهوَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ
در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد
هر سرو سهی که برلب جوسٺ
نـازڪ بـدنـی ڪه مـی نگنجـد
در زیر قـبا چو غنچه در پوسٺ
مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد
که فرق کند که ماه یا اوسٺ
آن خرمن گل نه گل که باغسٺ
نه بـاغ ارم ڪه بـاغ مینو سٺ
آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب
یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ
در حـلقـهی صـولـجـان زلـفـش
بیچاره دل اوفتاده چون گوسٺ
میسـوزد و هـم چنـان هـوادار
میمیرد و هم چنان دعـاگوسٺ
خون دل عـاشــقان مشـتاق
بر گردن دیـدهی بـلاجوسٺ
مـن بـندهی لـعـبتان سـیمـین
ڪآخر دل آدمی نه از روسٺ
بـســیار مـلامـتـم بـڪردنــد
کاندر پیاو مرو که بدخوسٺ
ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان
این شرط وفا بود که بیدوسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
در عـهـد تـو ای نـگار دلـبـنــد 🔘 ۰۲
بس عهد که بشڪنند و سوگند
دیگر نـرود به هـیچ مــطلـوب
خاطر ڪه گرفٺ با تو پـیوند
از پیش تو راه رفـتنم نیسٺ
هم چون مگس از برابر قـنـد
عشق آمد و رسم عقل برداشٺ
شـوق آمد و بـیخ صـبر برڪند
در هـیچ زمـانـه ای نـزاد سـٺ
مادر بهجمال، چون تو فـرزند
بـاد اسٺ، نصیحٺ رفـیقـان
و انـدوه فـراق، ڪوه الـونـد
من نیستم ار ڪسی دگر هسٺ
از دوسٺ بهیاد دوسٺ خرسند
ایـن جور ڪه میبریم تـا ڪـی
وین صبر ڪه میڪنیم تا چند
چون مرغ، به طَمع ِ دانه در دام
چون گرگ، به بوی دنـبه در بـند
افتادم و مصلحٺ چنین بود
بی بـند نـگیرد آدمـی پـنـد
مستوجب این و بیش از اینم
باشد ڪه چو مـردم خردمنـد
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
امـروز جـفا نـمیڪند ڪس 🔘 ۰۳
در شهر مگر تو میکنی بس
در دام تو عاشــقان گرفتار
در بند تو دوستان مُحَبَّـس
یـا مُحـرِقَـتی بِـنار خَــدوا
مِن جَمرَتِـها السِراج تُـقـبَس
صبحی که مشام جان عشاق
خوشـبوی ڪنـد اِذا تَـنَـفَّـس
اَســتَقـبِلُـهُ وَ اِن تَـولـی
اَســتَأنِسُـهُ وَ اِن تَـعَبَّس
انـدام تو خود حریر چینسٺ
دیگر چه ڪنی قـبای اطـلس
من در همه قول ها فـصیحم
در وصف شـمایـل تو اَخـرَس
جان در قـدمٺ ڪنم و لـیڪن
ترســم نـنهی تو پـای بر خَـس
ای صاحب حسن در وفا ڪوش
ڪاین حُسن وفا نڪرد با ڪس
آخـر به زڪاٺ تنـدرسـتی
فریاد دل شڪستگان رَس
من بعد مڪن چنان ڪزین پیش
وَرنه به خدا ڪه من از این پس
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
گفتار خوش و لـبان بـاریڪ 🔘 ۰۴
ما اَطـیَبَ فـاڪ جَلَ بـاریڪ
از روی تو مـاه آســـمـان را
شرم آمد و شد هلال باریڪ
یـا قـاتلَـتی بِسیف لَـحظ
وَالله قَـتلتَـنی بِـهاتـیڪ
از بهر خدا ڪه مالڪان جور
چنـدیـن نڪننـد بر مَـمالیـڪ
شـایـد ڪه به پادشـه بگویـند
ترڪ تو بریخٺ خون تاجیڪ
دانیکه چهشب گذشٺ بر من
لا یَــأٺ ِ بـمِـثـلُـهـا اَعــادیـڪ
با این هـمه گر حـیاٺ باشد
هـم روز شود شـبان تاریڪ
فـیالجمله نـماند صبر و آرام
ڪَم تَزجُرَنی و ڪَم اُداریڪ
دردا که به خیره عمر بگذشٺ
ای دل تـو مـرا نمی گذاریڪ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
چشـمی ڪه نظر نگه نـدارد 🔘 ۰۵
بس فـتنه ڪه با سر دل آرد
آهـوی ڪـمـند زلـف خوبـان
خود را به هـلاڪ میسپارد
فـریـاد ز دسـٺ نـقــش فـریـاد
و آن دسٺ ڪه نقش مینگارد
هر جا ڪه مُوَلَـهی چو فرهاد
شــیریـن صفـتی بر او گمـارد
ڪس بار مشـاهدٺ نچیند
تـا تخم مجاهـدٺ نـڪارد
نـالـیدن عـاشـقان دلسـوز
نـاپخته مجاز می شـمارد
عـیبش مڪنید هوشـمندان
گر سـوخته خـرمـنی بـزارد
خاری چه بود بهپای مشـتاق
تـیغیش بران ڪه سـر نخارد
حاجٺ به در ڪسیسٺ ما را
ڪاو حاجٺ ڪس نمیگزارد
گویند برو ز پیش جورش
مـن میروم او نـمیگذارد
من خود نهبه اختیار خویشم
گـر دسـٺ ز دامـنـم بــدارد
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بعد از طلـب تو در ســرم نیسٺ 🔘 ۰۶
غیر از تو به خاطر اندرم نیسٺ
ره می نـدهـی ڪه پـیشـٺ آیـم
وز پیش تو ره ڪه بگذرم نیسٺ
مـن مــرغ زبــون ِ دام ِ اُنـســـم
هر چند که میڪشی پَرم نیسٺ
گر چـون تو پـری در آدمـیزاد
گویند ڪه هسٺ باورم نیسٺ
مـهر از همه خـلق برگرفـتم
جز یاد تو در تصورم نیسٺ
گـویـنـد بـڪـوش تــا بـیــابــی
میڪوشم و بخٺ یاورم نیسٺ
قـسـمی ڪه مـرا نـیافـریدند
گر جهد ڪنم میسـرم نیسٺ
ای ڪاش مـرا نـظـر نـبـودی
چون حظ ِ نظر برابرم نیسٺ
فڪرم به همه جهان بگردید
وز گوشهٔ صبر بهترم نـیسٺ
بـا بخٺ جـدل نمی تـوان ڪرد
اڪنون که طریق دیگرم نیسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای دل نه هزار عهد ڪردی 🔘 ۰۷
ڪـاندر طلـب هـوا نـگردی
ڪسرا چه گنه تو خویشتنرا
بر تـیـغ زدی و زخـم خـوردی
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عـشـق روی زردی
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قـصهٔ عــشـق در نـوردی
ای ســیـم تـن ســیاه گیسـو
ڪز فڪر سرم سپید ڪردی
بسیار سیه سپید کردسٺ
دوران ســپهـر لاجــوردی
صلحسٺ میان ڪفر و اسلام
بــا مـا تـو هـنـوز در نــبـردی
سر بیش گران مکن که کردیم
اقـرار بـه بــنـدگی و خـردی
با درد توام خوشسٺ اَزیراک
هـم دردی و هـم دوای دردی
گفتی که صبور باش هـیهاٺ
دل موضـع صـبر بود و بردی
هم چاره تحملسـٺ و تسـلیم
وَر نه به ڪدام جهد و مردی
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بگذشـٺ و نگه نڪرد با من 🔘 ۰۸
در پای ڪشان، ز ڪبر دامن
دو نرگس مسـٺ نـیم خوابـش
در پیش و بهحسرٺ از قفا من
ای قـبـلـهی دوســتان مـشـتاق
گر با همه آن ڪنی ڪه با من
بسیار ڪسان که جان شیرین
در پـای تـو ریـزد اولآ مـن
گفتم ڪه شڪایتی بخوانم
از دسٺ تو پیش پادشـا من
کاین سخٺ دلی و سسٺ مهری
جـرم از طـرف تـو بـود یـا مـن
دیدم که نه شرط مهربانیسٺ
گر بـانگ برآرم از جـفـا مـن
گر ســر بـرود فــدای پــایـٺ
دسٺ از تو نمیڪنم رها من
جــز وصـل تـواَم حــرام بــادا
حاجٺ که بخواهم از خدا من
گویندَم از او نظر بـپرهـیز
پرهـیز نـدانم از قـضا مـن
هرگز نشـنیدهای ڪه یاری
بی یـار صـبور بود تـا مـن
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای روی تو آفـتاب عـالم 🔘 ۰۹
انگشـٺ نــمـای آل ِ آدم
احیـای روان مـردگان را
بویٺ نفس مسیح مریم
بر جـان عـزیزٺ آفـرین بـاد
بر جسم شریفٺ اسم اعظم
محبوب منی چو دیدهٔ راسٺ
ای سـرو روان به ابـروی خـم
دسـتان ڪه تو داری ای پری روی
بـس دل بِـبَری به ڪَف و مِعصَـم
تـنهـا نه مـنم اســیر عـشـقٺ
خـلقی مُتَـعَـشِقَـند و مـن هم
شیرین جهان تویی بهتحقیق
بگـذار حــدیـث مــا تَـقَــدَم
خوبیٺ مُسـلَمـسٺ و ما را
صـبر از تو نمیشود مسـلم
تو عهد وفـای خود شڪستی
و ز جـانب مـا هـنوز محڪم
مگذار ڪه خستگان بـمیرند
دور از تـو به انـتظار مـرهم
بی مـا تو به سَـر بَری هـمه عـمر
من بی تو گمان مبر ڪه یڪدم
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
گلرا مـبَریـد پـیش مـن نام 🔘 ۱۰
با حُسن وجود آن گل اندام
انگشٺ نـمای خلـق بودیم
مانـند هـلال از آن مه ِ تام
بر ما همه عـیب ها بگفتند
یـا قـوم اِلی مَـتی و حَـتام
ما خود زدهایم جام بر سنگ
دیگر مـزنـیـد سـنگ بر جـام
آخـر نـگهـی به سـوی مـا ڪن
ای دولٺ خاص و حسرٺ عام
بـس در طلـب تو دیگ سـودا
پختیم و هـنوز ڪار ما خـام
درمـان اسـیر عـشـق صبر سٺ
تا خود به ڪجا رسد سرانجام
مـن در قـدم تـو خـاڪ بــادم
باشد ڪه تو بر سرم نهی گام
دور از تو شڪیب چند باشد
مـمڪن نشـود بر آتـش آرام
در دام غـمٺ چو مرغ وحشـی
میپیچم و سخٺ میشود دام
مـن بی تـو نه راضـیم ولـیڪن
چون ڪام نمیدهی به نـاڪام
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای زلـف تو هر خـمی ڪمنـدی 🔘 ۱۱
چشمٺ به ڪرشمه چشمبندی
مَخرام بـدیـن صفـٺ مـبادا
ڪز چشم بدٺ رسد گزندی
ای آیـنه ایـمنی ڪه نـاگاه
در تـو رسـد آه دردمنـدی؟
یـا چهره بـپوش یـا بسـوزان
بر روی ِ چو آتشـٺ ســپنـدی
دیوانهٔ عشـقٺ ای پری روی
عاقـل نشـود به هـیچ پـندی
تلخسٺ دهان عیشم از صبر
ای تُنگ ِ شـڪر بـیار قــنـدی
ای سـرو به قـامتش چه مانی
زیـبا سـٺ ولی نه هـر بـلنـدی
گریَم به امید و دشـمنانم
بر گریه زنـند ریشـخنـدی
ڪاجی ز درم درآمدی دوسٺ
تـا دیـدهی دشــمنـان بڪنـدی
یارب چه شدی اگر به رحمٺ
باری سـوی مـا نظر فڪنـدی
یڪچند به خیره عمر بگذشٺ
من بعد بر آن سـرم ڪه چندی
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخویـشگـیرم
آیــا ڪه به لـب رسید جـانم 🔘 ۱۲
آوَخ ڪه ز دسٺ شـد عـنانم
ڪس دید چو من ضعیف هرگز
ڪز هسـتی خویـش درگمانم ؟
پروانه ام اوفـتان و خیزان
یڪباره بســوز و وارهـانم
گر لطف ڪنی بجای اینـم
ور جـور ڪنی سـزای آنـم
جز نقش تو نیسٺ در ضمیرم
جز نـام تـو نـیســٺ بر زبـانـم
گر تلخ ڪنی به دوریَم عـیش
یـادٺ چو شڪر ڪنـد دهـانم
اســرار تـو پـیش ڪس نگویم
اوصاف تو پیش ڪس نخوانم
بـا درد تـو یـاوری نـدارم
وز دسٺ تو مَخلَصی ندانم
عاقل بِجَـهَد ز پیش شمشیر
مـن ڪشـتهٔ سـر بر آسـتانم
چون در تو نمیتوان رسیدن
به زان نَـبُود ڪه تـا تـوانـم
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخویـشگـیرم
آن برگ گلسـٺ یـا بـناگوش 🔘 ۱۳
یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش
دسـٺ چو مـنی قـیامه باشـد
با قامٺ چون تویی در آغوش
من مـاه نـدیـدهام ڪُله دار
من سـرو ندیدهام قـباپوش
وز رفـتن و آمـدن چه گویم
میآرد وَجد و میبرد هـوش
روزی دهـنی به خنده بگشـاد
پسته، دهـن تو گفٺ خاموش
خاطر پی زهـد و توبه میرفٺ
عشق آمد و گفٺ زرق مفـروش
مُـستـغرَق یـادٺ آن چـنانـم
کم هستی خویش شد فراموش
یـاران به نـصیحتـم چـه گوینـد
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام من این چنین بر آتـش
عـیبـم مڪن اَر برآورَم جـوش
تا جهد بُود به جـان بڪوشـم
وانگه به ضرورٺ از بُن گوش
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
طاقـٺ برسـید و هـم بگفتم 🔘 ۱۴
عشـقٺ که ز خلق مینهفتم
طاقم ز فـراق و صبر و آرام
زآن روز که با غـم تو جُفـتم
آهنگ دراز شـب ز من پرس
ڪز فِـرقَٺ تو دمی نخُفـتم
بر هر مژه قطرهای چو الماس
دارم که به گریه سنگ سُـفتم
گر ڪشته شوم عجب مدارید
مـن خود ز حـیاٺ در شگفـتم
تقـدیر در این مـیانم انداخٺ
چندان ڪه ڪناره میگرفتم
دی بر سر ڪوی دوسٺ لَختی
خـاڪ قـدمـش به دیـده رُفتم
نه خوار ترم ز خاڪ بگذار
تـا در قـدم عـزیـزش اُفـتم
زانگه ڪه برفـتی از ڪنـارم
صـبر از دل ریـش گفٺ رفتم
میرفٺ و به ڪبر و ناز میگفٺ
بی ما چه ڪنی؟ به لابه گفـتم
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخویـشگـیرم
بـاری بگذر ڪه در فـراقـٺ 🔘 ۱۵
خونشد دلریش از اشتیاقٺ
بگشـای دهـن ڪه پاسـخ تلخ
گویی شڪرسـٺ در مـذاقـٺ
در ڪشتهٔ خویشتن نگه ڪن
روزی اگـر افـتـد اتـفـاقـٺ
تو خندهزنان چو شمع و خلقی
پروانه صـفٺ در احـتراقـٺ
ما خود ز ڪدام خیل باشیم
تـا خیـمه زنـیم در وثـاقـٺ؟
ما اخترٺ صبابتی ولڪن
عـینی نظرٺ و ما اطاقـٺ
بس دیده که شد در انتظارٺ
دریـا و نـمی رسـد به سـاقـٺ
تو مسٺ شراب و خواب و ما را
بی خوابی ڪشـٺ در تـیاقـٺ
نه قدرٺ با تو بودنم هسٺ
نه طاقٺ آن که در فراقـٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
آوَخ ڪه چو روزگار برگشٺ 🔘 ۱۶
از من دل و صبر و یار برگشٺ
برگشـتن مـا ضـرورتی بود
وآن شوخ به اختیار برگشٺ
پرورده بـدم به روزگارش
خو کرد و چو روزگار برگشٺ
غـم نیز چه بودی اَر برفتی
آن روز که غمگسار برگشٺ
رحمٺ کن اگر شکستهای را
صـبر از دل بـیقرار برگشـٺ
عـذرش بنه ار به زیر سـنگی
سر کوفتهای چو مار برگشٺ
زین بحر عـمیق جـان به در برد
آنڪس که هم از ڪنار برگشٺ
من ساڪن خاک پاک عشقم
نـتوانم از ایـن دیـار برگشـٺ
بـیچارگی اسٺ چـارهٔ عـشــق
دانی چه ڪنم چو یار برگشٺ؟
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
هر دل که به عاشقی زبون نیسٺ 🔘 ۱۷
دسـٺ خـوش روزگار دون نیسٺ
جـز دیـدهی شــوخ عـاشــقـان را
بر چهره دوان سرشک خون نیسٺ
ڪوتـه نـظری بـه خـلوتـم گفٺ
سودا مڪن آخرٺ جنون نیسٺ
گفتم ز تو ڪی برآیـد ایـن دود
ڪَٺ آتش غم در اندرون نیسٺ
عـاقــل دانــد ڪه نـالـهی زار
از سوزش سینهای برون نیسٺ
تسـلـیم قـضـا شـود ڪزیـن قـیـد
ڪسرا به خلاص رهنمون نیسٺ
صبر اَر نڪنـم چه چاره سـازم؟
آرام دل از یڪی فـزون نیسٺ
گـر بـڪشــد و گـر مـعـاف دارد
در قبضهٔ او چو من زبون نیسٺ
دانـی بـه چـه مـانَــد آب چـشـمـم؟
سیماب، که یڪدمَش سڪون نیسٺ
در دهــر وفــا نــبـود هــرگـز
یا بود و بهبخٺ ما ڪنون نیسٺ
جـــان بَرخی ِ روی ِ یــار ڪـردم
گفتم مگرَش وفاسٺ چوننیسٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
در پای تو هر که سر نـینداخٺ 🔘 ۱۸
از روی تـو پـرده بـر نـینداخٺ
در تـو نرســید و پی غــلط ڪرد
آن مـرغ ڪه بـال و پر نـینداخٺ
ڪس بـا رخ تـو نـباخٺ اسـبی
تا جان چو پـیاده در نـینداخٺ
نــفـزود غــم تـو روشـــنـایـی
آن را که چو شمع سر نـینداخٺ
بـارٺ بڪشـم ڪه مــرد مـعنی
در باخٺ سـر و سـپر نـینداخٺ
جــان داد و درون به خـلـق نـنمـود
خون خورد و سخن بهدر نـینداخٺ
روزی گفتم کسی چون من جان
از بـهر تـو در خـطر نـینداخٺ
گفتا نه ڪه تـیر چشـم مـسـتم
صید از تو ضعیف تر نـینداخٺ
بـا آن ڪه هـمه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نـینداخٺ
نومیـد نـیَم ڪه چشـم لطفی
بر من فڪنَد، و گر نـینداخٺ
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای بر تو قـبای حسن چـالاڪ 🔘 ۱۹
صد پـیرهن از محبتٺ چـاڪ
پیشٺ به تواضعسٺ گویی
افــتـادن آفــتـاب بر خـاڪ
ما خـاڪ شـویم و هـم نگردد
خاڪ درٺ از جـبین ما پاڪ
مـهر از تو تـوان بریـد؟ هـیهـاٺ
ڪس بر تو توان گزید؟ حاشاڪ
اول دل بـرده بـاز پـس ده
تا دسٺ بدارمٺ ز فِـتراڪ
بعد از تو به هیچ ڪس ندارم
امیـد و ز ڪـس نـیایـدم باڪ
درد از جهٺ تو عـین داروسٺ
زهر از قـبل تو محض تریـاڪ
سـودای تو آتـشی جـهانسـوز
هجران تو ورطهای خطرناڪ
روی تو چه جـای سـحر بـابـل
موی تو چه جـای مار ضحاڪ
سعدی بس ازین سخن که وصفش
دامــن نــدهــد به دسـٺ ادراڪ
گَرد اَر چه بـسی هـوا بگیرد
هـرگز نرسـد به گرد افلاڪ
پای طلب از رَوش فـرو مانـد
میبـینم و حیله نیسٺ اِلاڪ
بـنشـینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
ای چون لـب لعل تو شڪر نی 🔘 ۲۰
بادام چو چشـمٺ ای پسـر نی
جز سوی تو میل خاطرم نه
جـز در رخ تـو مـرا نـظر نی
خوبـان جـهان هـمه بدیـدم
مثل تو به چابڪی دگر نی
پـیران جـهان نـشــان ندادنـد
چون تو دگری به هیچ قـرنی
ای آن ڪه بـه بــاغ دلـبری بـر
چون قد خوش تو یک شجر نی
چندیـن شـجر وفـا نشـاندم
وز وصـل تو ذرهای ثـمر نی
آوازهٔ من ز عـرش بگذشٺ
وز درد دلـم تو را خـبر نی
از رفـتن من غـمٺ نـباشد
از آمـدن تو خـود اثـر نی
بـاز آیـم اگر دهـی اجازٺ
ای راحٺ جانمن و گر نی
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
شــد مـوسـم سـبزه و تـماشـا 🔘 ۲۱
برخیز و بـیا به سـوی صحرا
ڪان فـتنه ڪه روی خوب دارد
هرجا ڪه نشسٺ خاسٺ غـوغا
صـاحبنظری ڪه دیـد رویـش
دیوانهٔ عشـق گشٺ و شــیدا
دانی نڪنـد قـبول هـرگز
دیوانه حـدیث مـرد دانـا
چشـم از پی دیـدن تو دارم
من بی تو خسـم ڪنار دریـا
از جـور رقـیب تـو نـنالـم
خارسٺ نخسـٺ بار خرما
سعدی غـم دل نهفته میدار
تـا مینشـوی ز غـیر رســوا
گفتسٺ مگر حســود با تو
زنهار مرو از این پس آنجا
من نـیز اگر چه ناشڪیبـم
روزی دو برای مصـلحٺ را
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
بـربـود جـمالٺ ای مه نـو 🔘 ۲۲
از مـاه شب چـهارده ضـو
چون میگذری بگو به طاوس
گر جلوهڪنـان روی چنیـن رو
گر لاف زنی ڪه مـن صـبورم
بعد از تو حڪایتسٺ و مشنو
دسـتی ز غـمٺ نـهاده بر دل
چشـمی ز پیَٺ فـتاده در گو
یـا از در عـاشـقان درون آی
یـا از دل طالـبان برون شـو
زین جور و تحکمٺ غرضچیسٺ
بــنیـاد وجــود مــا ڪـن و رو
یا مُتلِفَ مُـهجَتی و نفـسی
الله ِ یَقـیڪ محضر الـسـو
با من چو جوی ندید معشـوق
نگرفٺ حدیث من به یڪ جو
گفتم ڪُهنم مـبین ڪه روزی
بـینی ڪه شود به خلعتی نو
در سایهٔ شـاه آسـمان قدر
مـه طلـعٺ آفــتـاب پرتـو
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر مینرسـد به گوش خـسـرو
بـنشــینموصـبرپـیشگـیرم
دنـبـالـهٔڪـارخـویـشگـیرم
نظرات
ارسال یک نظر