پست‌ها

تو نیکویی کن و

الا گر بخت‌مند و هوشیاری به قول هوشمندان گوش داری شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد بپیوست از زمین بر آسمان گرد شه مسکین از اسب افتاد مدهوش چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش خردمندان نظر بسیار کردند ز درمانش به عجز اقرار کردند حکیمی باز پیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش دگر روز آمدش پویان به درگاه به بوی آنکه تمکینش کند شاه شنیدم کان مخالف طبع بدخوی به بی‌شکری بگردانید از او روی حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت سرش برتافتم تا عافیت یافت سر از من عاقبت بدبخت برتافت چو از چاهش برآوردی و نشناخت دگر واجب کند در چاهش انداخت غلامش را گیاهی داد و فرمود که امشب در شبستانش کنی دود وز آنجا کرد عزم رخت بستن که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن شهنشه بامداد از خواب برخاست نه روی از چپ همی گشتش نه از راست طلب کردند مرد کاردان را کجا بینی دگر برق جهان را؟ پریشان از جفا می‌گفت هر دم که بد کردم که نیکویی نکردم چو به بودی طبیب از خود میازار که بیماری توان بودن دگر بار چو باران رفت بارانی میفکن چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن چو خرمن برگرفتی گاو مفروش که دون همت کند منت فراموش منه بر روشنایی دل به
گیرم ‌گلاب‌ ناب ‌شما اصل ‌قمصر است اما چه‌ سود حاصل ‌گل‌ های پرپر است شرم از نگاه بلبل‌ بی‌ دل نمی‌کنید کز هجر گل‌ نوای ‌فغانش ‌بحنجر است از آن‌ زمان‌ که آینه‌ گردان شب ‌شدید آیینه‌ی دل ‌از دم ‌دوران مکدر است فردایتان چکیده‌ی امروز زندگی است امروزتان طلیعه‌ی فردای‌ محشر است وقتی‌‌ که تیغ ‌کینه سر عشق ‌را برید وقتی‌ حدیث ‌درد برایم مکرر است وقتی ‌ز چنگ‌ شوم‌‌ زمان مرگ ‌میچکد وقتی‌ دل‌ سیاه‌ زمین‌ جای ‌گوهر است وقتی‌ بهار وصله‌ی ناجور فصل ‌ها است وقتی تبر مدافع حق صنوبر است وقتی به‌ دادگاه عدالت طناب دار برصدر می‌نشیند و قاضی ‌و داور است وقتی‌ طراوت چمن‌ از اشک ابرها است وقتی که‌ نقش‌ خون‌ به دل ‌ما مصور است وقتی که ‌نوح ‌کشتی‌ خود را به خون ‌نشاند وقتی‌ که مار معجزه‌ی یک پیمبر است وقتی که برخلاف تمام فسانه‌ ها امروز شعله‌ مسلخ سرخ سمندر است از من‌ مخواه شعر تر ای بی‌ خبر ز درد شعری‌ که‌ خون‌ از آن ‌نچکد ننگ ‌دفترست ما با زبان‌ سرخ و سر سبز آمدیم تیغ‌ زبان برنده‌ تر از تیغ خنجر است این‌ تخته ‌پاره‌ ها که‌ به ‌آن چنگ‌ میزنید ته‌ مانده ‌های زورق بر خون‌ شناور اس

از ذکر علی مدد گرفتیم

از ذڪر عــلی مدد گـرفتیم آن‌چیز ڪه میشود گرفتیم در بـوتـه‌ٔ‌ آزمـایـش عـشـق از نمره‌ٔ بیسٺ صد گرفتیم محڪوم‌به‌حبس‌عشق‌گشتیم حـڪم ازلـی ابــد گـرفـتیـم دیدیم که رایٺ عـلی سبز معجون هدایٺ عـلی سبز در چــنـبر آســـمـان آبــی خورشید ولایٺ علی سبز از باده‌ٔ حق سیاه مستیم اما ز حمایٺ عــلی سـبز شـین شـڪایٺ عـلی زرد فرهاد حڪایٺ عـلی سبز دستار شهادٺ عـلی سرخ لبخند رضایٺ عــلی سبز در نامه‌ی ما سـیاه رویان امضای عنایٺ عـلی سبز یا عـلی در بند دنیا نیستم بنده‌ی لـبخند دنـیا نیسـتم بـنده‌ی آنم ڪه لطفش دائم اسٺ با من و بی‌من به‌ذاتش قائم اسٺ دائـم الوصفـیم اما بی‌خبر در پـی اصـلیم امـا بی‌ثـمر گفٺ پیغمبر که ادخال السرور فی قلوب المؤمنین اما به نور نـور یعنی انـتشـار روشـنی تا بسـاط ظلم را بر هم زنی هر ڪه‌از سر سرور آگاه شد عشـق بازان را چراغ راه شد جاده‌ی حیرٺ بسـی پر پیچ بود لطف‌ ساقی بود و باقی هیچ ‌بود مڪه زیر سـایه‌ی خـناث بود شیعه در بند بنی‌الـعباس بود حضر‌ٺ صـادق اگر سـاقی نبود یک‌نشان از شیعه‌گی باقی نبود فـقه شـمـشـیر امـام‌ صادق اسٺ هر که بی‌شمشیر شد ن
بنشین، بگو، بشنو، برادر جان چه باید کرد؟! با میهن این انبوه اندوهان چه باید کرد؟! با میهن، این چشم انتظار، این مادر تب‌دار با حال ناموزون فرزندان چه باید کرد؟! با سـالـیان دور ِ دشـواری و بـیماری با دردهای زاده از درمان چه باید کرد؟! از روزگار رفته‌ٔ ایران چه باید گفت با نقشه‌ٔ آینده‌ٔ ایران چه باید کرد؟! ای دست‌های پینه‌بسته، مردم خسته با آجر افتاده جای نان چه باید کرد؟! روزی بمن گفتی که‌ این گوی است و این میدان اکنون که گم شد گوی، با میدان چه باید کرد؟! از پای بست خانه‌ام با خواجه گفتم، گفت  بنشین ببین با نقشه‌ٔ ایوان چه باید کرد؟!  
دوبـاره دلـم زد به دریـای خون یله عقل من شد به‌طرف جنون چنان نـاله‌ی عـشـقم آمد به گوش که‌‌خون ‌در رگ غیرٺ آمد بجوش چنان بی‌خود از باده‌ٔ غم شدم ڪه تـندیس اندوه عـالم شدم دگر اخـتیـارم نـباشـد به دسـٺ قلم‌مسخ‌شد خامه درهم شکسٺ مرا شور عشق این‌چنین شیر ڪرد قـلم را به دستم چو شـمشیر ڪرد چو من بر ڪشم تیغ دور از نیام نـمانـد ڪسـی را مـجال ڪـلام چنان مسٺ عشق آورم بر ورق ڪه نـای قـلم را نـمانـد رمـق هزاران سوال از شما می‌ڪنم سر از عقده‌ٔ سینه وا می‌ڪنم هزاران سوال از شما می‌ڪنم و رو را به روی خـدا می‌ڪنم هزاران سوال از ازل تا ڪنون سـوالاٺ عـقل و جواب جنون چـرا آدم از بـاغ خـلد بـریـن به اجبار حق شد مقیم زمین چـرا مـا فـتادیم از عـرش مـان و از خون‌دل رنگ‌شد فرش‌مان چرا زخمی مار و ڪژدم شدیم چرا مـا زمـین‌ گیر گندم شدیم چرا مرگ با قـتل آغـاز شد و باب برادر ڪشی باز شد چرا این زمین عرصه‌ٔ جنگ شد صداقٺ چرا مسـخ نـیرنگ شد چرا پر شد از خون مـا جام ‌شان و شیرین شد از تلخ ما ڪام‌شان  چرا آبشان اشک چشمان ماسٺ چرا نان شان پاره‌ی جان ماسٺ چرا ڪینه را بی ڪران دیده‌ایم چ

غزل‌مثنوی روز واقعه شاعر بیداد خراسانی

گیرم‌ گلاب‌ ناب‌ شما اصل‌ قمصر اسٺ اما چه‌ سود حاصل‌ گلهای پرپر اسٺ شـرم از نگاه بلبل‌ بی‌دل نمی‌ڪنید کز هجر گل‌ نوای‌ فغانش‌ به حنجر اسٺ از آن‌ زمان‌ که آینه‌گردان شب‌ شدید آیینه‌ٔ دل‌ از دم ‌دوران مُڪدر اسٺ فردایتان چکیده‌ٔ امروز زندگی‌ سٺ امروزتان طلیعه‌ٔ فردای‌ محشر اسٺ وقتی‌‌ که تیغ‌ کینه سر عشق ‌را برید وقتی‌ حدیث‌ درد برایم مڪرر اسٺ وقتی‌ ز چنگ‌ شوم‌‌ زمان مرگ‌ می‌چکد وقتی ‌دل‌ سیاه‌ زمین‌ جای‌ گوهر اسٺ وقتی‌ بهار وصله‌ٔ ناجور فصل‌ هاسٺ وقتی تبر مدافع حـق صنوبر اسٺ وقتی به‌ دادگاه عـدالٺ طناب دار برصدر مینشیند و قاضی‌ و داورسٺ وقتی‌ طراوٺ چمن‌ از اشک ابرهاسٺ وقتی که‌ نقش‌ خون‌ به دل‌ ما مُصوّر اسٺ وقتی که‌ نوح‌ کشتی‌ خود را به خون‌ نشاند وقتی‌ که مار معجزه‌ٔ یک پیمبر اسٺ وقتی ڪه برخلاف تـمام فسـانه‌ ها امروز شعله‌ مسلخِ‌ سرخ سمندر اسٺ از من‌ مخواه شعر تَر ای بی‌خبر ز درد شعری‌ که‌ خون‌ از آن‌ نچکد ننگ‌ دفتر اسٺ ما با زبان‌ سـرخ و سـر سـبز آمدیم تیغ‌ زبان بُرنده‌تر از تیغ خنجر اسٺ این‌ تخته‌ پاره‌ها که‌ به‌ آن چنگ‌ می‌زنید ته‌ مانده‌های زورق بر خون ‌شن
ای ســـرو بـلنـــد قــامـٺ دوسـٺ وَه‌وَه ڪه شمایلٺ چه نیڪوسٺ  در پــای لـطـافـٺ تـو مــیــراد هر سرو سهی ‌که برلب جوسٺ   نـازڪ بـدنـی ڪه مـی ‌نگنجـد  در زیر قبا چو غنچه در پوسٺ   مـه پـاره بـه بـام اگـر بـرآیـد  که ‌فرق کند که ‌ماه یا اوسٺ   آن خرمن‌ گل نه‌ گل‌ ڪه باغسٺ نه بــاغ اِرم ڪه بــاغ مینو سٺ  آن گوی مُعَـنبَرسٺ در جـیب  یا بوی دهـان عنبریـن بوسٺ   در حـلقـه‌ی صـولـجـان زلـفـش بیچاره ‌‌دل اوفتاده چون گوسٺ  می ‌سـوزد و هـم‌ چنـان هـوادار مـیمـیرد و هم‌ چنان دعا گوسٺ   خون دل عـاشــقان مشــتاق بر گردن دیـده‌ی بـلاجوسـٺ  مـن بـنده‌ی لـعـبتان ســیمـین ڪآخر دل آدمی نه ‌از روسٺ   بـســیـار مـلامـتـم بـڪردنــد کاندر پی‌او مرو که ‌بدخوسٺ  ای سـخٺ دلان سـسـٺ پـیمـان  این شرط وفا بود که بی‌دوسٺ   بـنشــینم‌ و صبر پیش‌ گـیرم  دنـبـالـه‌ٔ ڪـار خویـش‌ گـیرم