قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش دوم
ما در راهرویی در همان نزدیکی در انتظار بودیم. حدود ساعت شش بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی به همراه افسر شهربانی و یک افسر فرمانداری نظامی به سوی ما آمدند. افسر شهربانی به ما گفت "جواز دفن صادر شده جنازهها را کجا میخواهید ببرید و کجا میخواهید دفن کنید" ما هنوز در بهت ناباوری و تاثر بودیم و توان تصمیم گیری نداشتیم. هنوز جمله افسر تمام نشده بود یک نفر با عجله از دفتر آمد صدایش کرد و به گوشهای برد. آهسته با او گفتگو کرد. سپس آن افسر هم به دفتر رفت تا تلفنی کسب تکلیف کند (از کدام مقام؟ نمیدانم) پس از چند دقیقه با حالتی افسرده آمد و گفت "دستور داده شده حتما جنازهها را تا امشب باید از اینجا بیرون ببرید" همه ما در بهت فرو رفته بودیم. چگونه؟ چرا؟ یکی از یاران افسر ما در حالی که از شدت تاثر اشک میریخت و میلرزید فریاد زد "ما امروز صبح راهنما و برادر خودمان را صحیح و سالم آوردهایم و در کاخ ادگستری به شما تحویل دادهایم حال شما به ما تکلیف میکنید جنازه پاره آنها را حتما تا شب از اینجا بیرون ببریم" همه حاضران میگریستند. افسر پیام آور نیز سخت دستخوش تاثر شد...