پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۲۰

قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش دوم

ما در راهرویی در همان نزدیکی در انتظار بودیم. حدود ساعت شش بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی به همراه افسر شهربانی و یک افسر فرمانداری نظامی به سوی ما آمدند. افسر شهربانی به ما گفت "جواز دفن صادر شده جنازه‌ها را کجا می‌خواهید ببرید و کجا می‌خواهید دفن کنید" ما هنوز در بهت ناباوری و تاثر بودیم و توان تصمیم ‌گیری نداشتیم. هنوز جمله افسر تمام نشده بود یک نفر با عجله از دفتر آمد صدایش کرد و به گوشه‌ای برد. آهسته با او گفتگو کرد. سپس آن افسر هم به دفتر رفت تا تلفنی کسب تکلیف کند (از کدام مقام؟ نمی‌دانم) پس از چند دقیقه با حالتی افسرده آمد و گفت "دستور داده شده حتما جنازه‌ها را تا امشب باید از اینجا بیرون ببرید" همه ما در بهت فرو رفته بودیم. چگونه؟ چرا؟ یکی از یاران افسر ما در حالی که از شدت تاثر اشک می‌ریخت و می‌لرزید فریاد زد "ما امروز صبح راهنما و برادر خودمان را صحیح و سالم آورده‌ایم و در کاخ ادگستری به شما تحویل داده‌ایم حال شما به ما تکلیف می‌کنید جنازه پاره آنها را حتما تا شب از اینجا بیرون ببریم" همه حاضران می‌گریستند. افسر پیام آور نیز سخت دستخوش تاثر شد...

قتل کسروی نوشته ناصر پاکدامن بخش اول

ما می‌دانستیم و به ما اطلاع داده بودند که که فدائیان اسلام و مذهبیون مصمم به ترور کسروی هستند. کسروی نیز می‌دانست و این مطلب را چندبار با نامه یا شفاهی به مقامات بازپرسی تذکر داده بود. ما هر بار که به بازپرسی می‌رفتیم آن قیافه‌ها را در راهروی جلوی بازپرسی می‌دیدیم که در بین شلوغی و ازدحام مراجعین رفت و آمد می‌کردند. آن روز پس از  آنکه  کسروی وارد اتاق بلیغ می‌شود حدادپور که مسلح بود در سمت راست اتاقک و یزدانیان جلوی در ورودی مستقر می‌شوند. برادران امامی با چند نفر از همدستان و توطئه کنندگان با اونیفورم‌ پاسبان نظامی در راهرو و جلوی در ورودی بازپرسی میان جمعیت در رفت و آمد بوده‌اند وقتی از استقرار کسروی جلوی میز بازرس مطمئن می‌شوند، در یک یورش ناگهانی و حساب شده یزدانیان را که دارای جثه کوچکی بود به کناری پرتاب می‌کنند و یک نفر او را نگه می‌دارد، سید حسین امامی در یک دست اسلحه و در دست دیگر کاردی بزرگ، می‌خواهد از اتاقک کوچک عبور کرده وارد اتاق بازرسی شود. حدادپور که سر راه او نشسته بود با عجله بلند می‌شود تا راه او را سد کند تا امامی درب بین اتاقک و اتاق بازپرسی را گشود حداد...