ذکر علی

از ذکر عــلی مـدد گـرفـتیم
آن چیز که می‌شود گرفتیم
در بـوتـه‌ی آزمـایـش عـشــق
از نمره‌ی بیست صد گرفتیم
محکوم به‌حبس عشق گشتیم
حـکـم ازلــی ابـــد گـرفــتیـم
دیدیم که رایت عـلی سبز
معجون هدایت عـلی سـبز
در چــنـبر آســـمـان آبــی
خورشید ولایت علی سبز
از باده‌ی حق سیاه مستیم
اما ز حـمایت عــلی ســبز
شـین شـکایت عـلی زرد
فرهاد حکایت عـلی سبز
دستار شهادت عـلی سرخ
لبخند رضایت عــلی سبز
در نامه‌ی ما سـیاه رویان
امضای عنایت عـلی سبز 

یا عـلی در بند دنیا نیستم
بنده‌ی لـبخند دنـیا نیسـتم
بـنده‌ی آنم که لطفش دائم است
با من و بی‌من به‌ذاتش قائم است
دائم الــوصفیم اما بی‌خبر
در پـی اصـلیم امـا بی‌خبر
گفت پیغمبر که ادخال السرور
فی قلوب الـمؤمنین اما به نور
نور یعنی انـتشـار روشـنی
تا بساط ظلم را بر هم زنی
هر که از سر سرور آگاه شد
عشق بازان را چراغ راه شد

جاده‌ی حیرت بسـی پر پیچ بود
لطف ساقی بود و باقی هیچ‌بود
مکه زیر سـایه‌ی خناس بود
شیعه در بند بنی‌العباس بود
حضرت‌ صـادق اگر سـاقی نبود
یک نشان از شیعه‌گی باقی نبود
فـقه شـمشـیر امـام‌ صـادق است
هر که بی‌شمشیر شد نالایق است
فای فیض و قای قرب و های هو *
می‌دهــد بر اهــل تــقــوا آبـرو
گرچه تعلیمات مردم واجب است
تزکیه قـبل از تعلم واجب است
تربیت یعنی که‌خود را ساختن
بعد از آن بر دیگران پرداخـتن
یک مسلمان آن‌زمان کامل شود
که عـلوم وحـی را عـامل شود
نص قرآن مبین جز وحی نیست
آیه‌ای خـالی ز امر و نهی نیست
با چراغ وحی بنگر راه را
تا ببینی هـر قـدم الله را
گر مســلمانی ســر تسـلیم کو
سجده‌ای هم‌سنگ ابراهیم کو
ساقی سرمست ما دیوانه نیست
سـرگذشت انبیا افـســانه نیست
آنچه در دســتور گار انـبیاست
جنگ با مکر و فریب اغنیاست
چیست در انجیل‌و تورات‌و زبور
آیه‌های نور و تســلیم و حضور
جمله ادیان ز یک‌دین بیش‌نیست

جز الـوهیت رهی در پیش نیست
خـانـقـاه و مسجد و دیر و کنشـت
هر که‌را دیدم به‌دل بت می‌سرشت
لیک در بتخانه دیدم بی‌عدد
هر صنم سرگرم ذکر یا صمد
یا صمد یعنی که‌ما را بشکنید
پــیکر ما را در آتـش افـکنید
گر سبک گردیم در آتش چو دود
می‌توان تا مـبدا خود پر گشـود
ای خدا ای مبدا و میعاد ما
دست بگشا بهر استمداد ما
ما اســیر دست قـومی جـاهلیم
گرچه از چوبیم‌و از سنگ‌و گلیم
ای هزاران شعله در تیغت نهان
خیز و ما را از مـنیت وارهــان
ای خدا ای مرجع کل امور
باز گردان ده شبم در طور نور
در شب اول وضو از خون کنم
شرک را از جان خود بیرون کنم
سر دهم تکبیر تکبیر جنون
گویمت انا الیک الراجعون
خانه‌ات آباد ویرانم مکن
عاقبت از گوشه‌گیرانم مکن
وای اگر یک‌دم
 فراموشم کنی 
از بیان صدق خاموشم کنی
ما قلم هاییم در دست ولی
کز لب ما می‌چکد ذکر علی
ذکر مولایم علی اعجاز کرد
عقده‌ها را از زبانم باز کرد
نام او سر حلقه‌ ذکر من است
کز فروغ او زبانم روشن است
گر نباشد جذبه روشن نیستم
این که غوغا می‌کند من نیستم
من چو مجنونم که‌در لیلای خود
نیستم در هستی مولای خود
ذکر حق دل را تسلی می‌دهد
آه مجنون بوی لیلا می‌دهد
جان مجنون قصد لیلایی مکن
جان یوسف را زلیخایی مکن
ساقی امشب باده در دف می‌کند
مستی ما را مضاعف می‌کند
در حریم خلوت اسرار خود
باده‌نوشان را مشرف می‌کند
باده گفتم بادها جاری شدند
خام‌ریشان اسب عصاری شدند
چند خواهی‌ بافتن لاطائلات 

فاعلات‌ فاعلات‌ فاعلات
تا به‌کی می‌پرسی از بود و نبود
جز ملال انگیختن آخر چه سود
چند می‌پرسی ز جبر و اختیار
اختیار آن به که‌ باشد دست‌یار
ساقی ما اختیار تام داشت
چهارده‌آیینه در یک جام‌داشت

در عدم بودیم مستور وجود
تا محبت پرده‌ی ما را گشود
بود تنها حضرت پروردگار
خواست تا خود را ببیند آشکار
آفرید آیینه‌ای در خلق خویش
داد او را سینه‌ای در خورد خویش
سینه‌ای سینا تر از طور کلیم
سینه‌ای سرشار از خلق عظیم
نام آن آیینه را احمد نهاد
گام او را بر خطی ممتد نهاد
کرد آنگه سینه‌اش را صیقلی
تا شود طور تجلی منجلی
دید در آیینه ذات کبریا 
فاش سر کنت کنزا مخفیا
گفت این عین تجلای من‌ است
جام او سرمست صهبای منست
چشم احمد باده‌گردان منست
رهنمای رهنوردان من است
خاک را با خون دل گل ساختم
خون‌دل خوردم ز گل دل ساختم
زین‌سبب دل محرم راز ‌منست
پرده‌ی عشاق دمساز من است
عاشقان را بی‌خیالی خوش‌تر است
نغمه‌از نی‌های خالی خوش‌تر است
عشق بازان لاابالی تر به‌پیش
تا جواب آید سوالی‌تر به‌پیش
زخمه‌ام در جستجوی تارهاست
زین‌سبب هر گوشه بر پا دارهاست
تار بینم شور بر پا می‌کنم 
موسی آید طور بر پا می‌کنم
آب آتشناک دارم در سبو
باده‌ای سوزان ولی بی‌رنگ و بو
هر گسی نوشد دگرگون می‌شود
لیلی اینجا همچو مجنون می‌شود
هر کسی نوشد چنان آتش شود
اهل دل گردد ولی سرکش شود
هر کسی نوشد سلیمانی کند
وآنچه می‌دانیم و می‌دانی کند
می‌طراود اسم اعظم از لبش
می‌رسد با اذن ما بر مطلبش 

بـاده‌ی ما بـاده‌ی انگور نیست
شـهد ما در لانه‌ی زنبور نیست
بـاده‌ی مـا شـهد عـلم احـمدی است
اولین شرط‌حضورت بی‌خودی است
بی‌خود از خود شو خداوندی مکن 
بـا خــداونــد جــهان رنــدی مکن
محرم ما را پریشــانی مباد
مهر ما محتاج پیشانی مباد
ای نـماز آگین پـس‌ از هـفتـاد سال
کو تحول کو طرب کو شور و حال
کی‌سزد خاموش‌و بی‌وجد سو طلب
بــر لــب دریــا بـمـیـری تــشــنه لـب
آســتین شــوق را بــالا بزن
دست دل بر دامن دریا بزن
جــرعه‌ای از جــام آگاهی بزن
مست‌شو کوس انا الله‌ی بزن
دست‌ساقی چون‌سر خم را گشود
جز محـمد هـیچ‌ کس آن‌جا نبود
جــام آن آیــینـه را ســیراب کرد
وز جمالش خویش را بی‌تاب کرد
موج زلف مصطفی را تاب داد
ذوالـفـقار غـیرتــش را آب داد
در پی احـمد علی آمد پـدیـد
در کف او بود میزان و حدید
بوالعجب بین روح‌حق‌را در دو جسم
هر دو یک معنی ولیکن در دو اسم
در حـقیقـت هر دو یک آیـینه‌انـد
یک‌زبان و یک‌دل و یک‌ریشه‌اند
یک ‌نظر بر پرده‌ی نقاش کن
تاب گیسوی قلم را فاش کن
آفـرین گو پنجه‌ی معمار را
تا نماید بر تو این اسرار را
فاش می‌گوید به ما لوح و قلم
از وجود چهارده بی‌بیش و کم
چهارده گیسوی بر هم ریخته
چــهارده طـبل فـلک آویخته
چــهارده لک پـرواز کن
چهارده خورشید هستی ساز کن
چهارده پرواز در هـفت آسـمان
هر یکی رنگین‌تر از رنگین‌کمان
چـهارده الـیاس در بـاد آمده
چهارده خضر به امـداد آمده
چـهارده کنعانی یوسـف جـمال
چهارده موسی به سینای کمال
چهارده نـوح به ‌دریـا مـتصل
چهارده روح جدا از آب و گل
چهارده دریـای مروارید جوش
چهارده سیل سراپا در خروش
چـهارده گنجـینه‌ی عـلم لـدن
چهارده شمشیر پولاد آب کن
چهارده سر چهارده سردار دین
چــهارده تـفـسـیر قــرآن مـبین
چـهارده پروانه‌ی افـروخته
چهارده شمع سراپا سوخته
چهارده سرمست بی‌جام و سبو
جرعه نوش از باده‌ی اسـرار هو
چهارده می‌خواره‌ی ساقی شده
وجه الـربک گشته و باقی شده
چـهارده مـنصور مـنصور آمده
کلهــم نــور عــلی نــور آمـده
آفـرینش بر مدار عشـق بود
مصطفی آیینه‌دار عشق بود
میم او شد مرکز پرگار عشق
در تجلی بر سـر بـازار عـشـق
تا قـلم بر حلقه‌ی صـادش رسید
شد الم‌نشـرح لـک صـدرک پدید
طا طریق عشق بازی را نوشت
فـا فـروغ سـرفـرازی را نوشت
یـا یـقـین عشـق بـازان را نگاشت
خلق‌عالم بیش‌از این یارا نداشت
دست‌حق تا خشت آدم را نهاد
بـر زبـانـش نـام خـاتـم را نـهاد
نــام احــمد نــام جـملـه انــبیاســت
چونکه صد آمد نود هم‌پیش ماست
از مـناره پـنج نوبت پرخـروش
نـام احـمد با عـلی آید به‌گوش
روز و شب گویم به آوای جـلی
اکفـیانی یــا محـمد یــا عــلی 


محمـدرضـا آغـاسـی


* شاعر با آوردن حروف ف ق ه اشاره به کلمه فقه می‌کند *

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

خون و خاکستر شعری از نادر نادرپور

غزل‌مثنوی روز واقعه از بیداد خراسانی