پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۹

از ذکر علی مدد گرفتیم

از ذڪر عــلی مدد گـرفتیم آن‌چیز ڪه میشود گرفتیم در بـوتـه‌ٔ‌ آزمـایـش عـشـق از نمره‌ٔ بیسٺ صد گرفتیم محڪوم‌به‌حبس‌عشق‌گشتیم حـڪم ازلـی ابــد گـرفـتیـم دیدیم که رایٺ عـلی سبز معجون هدایٺ عـلی سبز در چــنـبر آســـمـان آبــی خورشید ولایٺ علی سبز از باده‌ٔ حق سیاه مستیم اما ز حمایٺ عــلی سـبز شـین شـڪایٺ عـلی زرد فرهاد حڪایٺ عـلی سبز دستار شهادٺ عـلی سرخ لبخند رضایٺ عــلی سبز در نامه‌ی ما سـیاه رویان امضای عنایٺ عـلی سبز یا عـلی در بند دنیا نیستم بنده‌ی لـبخند دنـیا نیسـتم بـنده‌ی آنم ڪه لطفش دائم اسٺ با من و بی‌من به‌ذاتش قائم اسٺ دائـم الوصفـیم اما بی‌خبر در پـی اصـلیم امـا بی‌ثـمر گفٺ پیغمبر که ادخال السرور فی قلوب المؤمنین اما به نور نـور یعنی انـتشـار روشـنی تا بسـاط ظلم را بر هم زنی هر ڪه‌از سر سرور آگاه شد عشـق بازان را چراغ راه شد جاده‌ی حیرٺ بسـی پر پیچ بود لطف‌ ساقی بود و باقی هیچ ‌بود مڪه زیر سـایه‌ی خـناث بود شیعه در بند بنی‌الـعباس بود حضر‌ٺ صـادق اگر سـاقی نبود یک‌نشان از شیعه‌گی باقی نبود فـقه شـمـشـیر امـام‌ صادق اسٺ هر که بی‌شمشیر شد ن...
بنشین، بگو، بشنو، برادر جان چه باید کرد؟! با میهن این انبوه اندوهان چه باید کرد؟! با میهن، این چشم انتظار، این مادر تب‌دار با حال ناموزون فرزندان چه باید کرد؟! با سـالـیان دور ِ دشـواری و بـیماری با دردهای زاده از درمان چه باید کرد؟! از روزگار رفته‌ٔ ایران چه باید گفت با نقشه‌ٔ آینده‌ٔ ایران چه باید کرد؟! ای دست‌های پینه‌بسته، مردم خسته با آجر افتاده جای نان چه باید کرد؟! روزی بمن گفتی که‌ این گوی است و این میدان اکنون که گم شد گوی، با میدان چه باید کرد؟! از پای بست خانه‌ام با خواجه گفتم، گفت  بنشین ببین با نقشه‌ٔ ایوان چه باید کرد؟!  
دوبـاره دلـم زد به دریـای خون یله عقل من شد به‌طرف جنون چنان نـاله‌ی عـشـقم آمد به گوش که‌‌خون ‌در رگ غیرٺ آمد بجوش چنان بی‌خود از باده‌ٔ غم شدم ڪه تـندیس اندوه عـالم شدم دگر اخـتیـارم نـباشـد به دسـٺ قلم‌مسخ‌شد خامه درهم شکسٺ مرا شور عشق این‌چنین شیر ڪرد قـلم را به دستم چو شـمشیر ڪرد چو من بر ڪشم تیغ دور از نیام نـمانـد ڪسـی را مـجال ڪـلام چنان مسٺ عشق آورم بر ورق ڪه نـای قـلم را نـمانـد رمـق هزاران سوال از شما می‌ڪنم سر از عقده‌ٔ سینه وا می‌ڪنم هزاران سوال از شما می‌ڪنم و رو را به روی خـدا می‌ڪنم هزاران سوال از ازل تا ڪنون سـوالاٺ عـقل و جواب جنون چـرا آدم از بـاغ خـلد بـریـن به اجبار حق شد مقیم زمین چـرا مـا فـتادیم از عـرش مـان و از خون‌دل رنگ‌شد فرش‌مان چرا زخمی مار و ڪژدم شدیم چرا مـا زمـین‌ گیر گندم شدیم چرا مرگ با قـتل آغـاز شد و باب برادر ڪشی باز شد چرا این زمین عرصه‌ٔ جنگ شد صداقٺ چرا مسـخ نـیرنگ شد چرا پر شد از خون مـا جام ‌شان و شیرین شد از تلخ ما ڪام‌شان  چرا آبشان اشک چشمان ماسٺ چرا نان شان پاره‌ی جان ماسٺ چرا ڪینه را بی ڪران دیده‌ای...